روانشناسان معاصر براي درمان افسردگي مصاحبت با حكيمان و شاعران شاد و سرخوش را توصيه مي كنند و اگر آن ميسر نباشد مصاحبت آثار ايشان سخت غنيمت است و به همين نگاه هنگامي كه با ديوان حافظ فال مي گيرند مهم نيست كدام غزل آيد و چه پيامي برساند زيرا هر غزل كه آيد چون از عالم شادي آمده است شنوندگان را به حال و هواي شادي مي برد و كار شراب از آن مي آيد. از اين رو مي توان ديوان حافظ را ميخانه اي دانست كه ميهمانان را باده بي صداع و شراب بي خمار مي بخشد.
(در صحبت حافظ– ص 503)
511
كارهاي جهان را از رنج و راحت و شادي و محنت چندان سخت مگيريد كه هر دم روي در هم كشيد و خُلق و خوي، گران كنيد زيرا مزاج عالم چنين است كه با سخت گيران به سختي رفتار مي كند چنان كه با بي رحمان به بي رحمي و با بي اعتنايان به بي اعتنايي و با مغروران به غرور.
(در صحبت حافظ– ص 508)
512
براي دريافت اسرار جهان و سخن گفتن با فرشتگان و كروبيان بايد مُهر و نشان آشنايي در ميان آورد: آن كسي كه در جامه زهد و تقوي انديشه هاي اهريمني در سر مي پرورد و با خوبي و زيبايي بيگانه است، محرم هيج رازي نخواهد شد بلكه سروش رازدان از پيش او به فرسنگ مي گريزد. اما آن سروش در گوش حافظ و سعدي و مولانا كه به جاي جامه پرهيز، جام شراب عشق بر كف دارند و به جاي ديوان و ددان، با خوبان و ماهرويان نشسته اند، اسرار خواهد گفت.
(در صحبت حافظ– ص 508)
513
آفرينش عرصه عمل و عكس العمل است و در دنيايي كه به چند غوره آدمي مزاجش سرد و به چند مويز گرم مي شود چگونه ممكن است هزار دروغ و دغل و ظلم و جور و خشونت و بي رحمي از آدمي به ظهور رسد و هيچ عكس العملي در كار نباشد.
(در صحبت حافظ– ص 541)
514
در فلسفه هاي روحاني و قدسي جهان، هيچ دانشي برتر از اين نيست كه آدمي دريابد هستي او اين بدن نيست، و حقيقت ذات او يك روح الهي است، كه غبار تن بر دامنش نشسته است. همه قراين نشان مي دهد كه اين مرغ خوش الحان روح از گلشن بهشت بدين وادي آمده است و اين ترانه ها كه مي خواند هيچ گاه از دل اين غبار تيره بر نمي خيزد.
(در صحبت حافظ– ص 590)
515
اگر كسي را اندكي عقل در سر باشد، تماشاي طبيعت و گل و سبزه و صحرا را بر اشتغال به قيل و قال علوم صوري مرجح مي دارد و صحبت مطربان عشق چون حافظ و سعدي و مولانا را غنيمت مي شمارد و از اين عالم بي وفا و سفله پرور روي در معشوقي مي كند كه از زمان و مكان بيرون است و روي در زوال ندارد.
(در صحبت حافظ– ص 610)
516
شاعر همان مغبچه شاد و سرخوش است كه بارقه اي از حُسن و خوبي و دانايي به وي رسيده است و بي اختيار به اين سوي و آن سوي و اين كوي و آن كوي مي رود تا مردمان را از لذت هاي وهمي و گاه شيطاني به جانب لذت هاي پر افتخار و مستي هاي پايدار فراخواند.
(در صحبت حافظ– ص 626)
517
فردوسي چون سعدي و مولانا و شكسپير و باخ و بتهون و هندل و همه هنرآفرينان نادره تاريخ، آرزوي آن داشت كه مردمان را به فردوس برين فراخواند و بر تخت مينو نشاند پس به دست خويش بهشتي آفريد كه چهار جوي زيبايي و دانايي، و نيكويي و دلجويي، در زير درختان آن جاري است، و انگبين شادي و آزادي از آن مي تراود، و شراب هاي كافوري و زنجبيلي را در آبگينه هاي خوش نقشي از نقره خام به ميهمانان نثار مي كند، تا جام بر جام و اواني بر اواني زنند، و بي هراس از شمشيرهاي بغداد و دمشق به روي يكديگر بانگ نوشانوش برآورند.
(در صحبت فردوسي– ص بيست و سه)
518
اين جهان رفت و آمد، جايگاه رنج و راحت است و از اين هر دو گريز نيست مگر در آغوش عشق كه راحت آن روح و ريحان است و رنج آن مايه سربلندي و خشنودي است. از اين روست كه در اين راه هزار خون جگر بايد خورد و همچنان در دامن آشناي عشق ماند، پيش بيگانه نبايد رفت و از خويش بيگانه نبايد شد. خويش ما عشق است و غير آن شيطان است كه به كارهاي زشت فرمان مي دهد.
(در صحبت حافظ– ص 627)
519
عرض حاجت پيش كساني كه در رفع حاجات خود فرو مانده اند عين خواري و سر افكندگي است، زيرا ايشان به سبب سفلگي و فرومايگي هزار منت مي نهند و تا آدمي را خوار و خفيف نكنند خاري از پاي او به در نمي آورند.
(در صحبت حافظ– ص 651)
520