همیدون جهان بر تو سازم سیاه
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
اَبَر خاک آرم تو را این کلاه
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چنین گفت رستم که نام من ابر
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
اگر ابر باشد به زور هژبر
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
همه نیزه و تیغ بار آورد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
سران را سر اندر کنارآورد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به گوش تو گر نام من بگذرد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
دم و جان و خون دلت بفشرد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
هرآن مام کاو چون تو زاید پسر
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
کفن دوز خوانیمش و مویه گر
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بدو گفت اولاد مغزت ز خشم
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بپرداز و بگشای یکباره چشم
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
تن من مپرداز خیره زجان
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بیابی ز من هرچه پرسی نشان
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
تورا خانه بید و دیو سپید
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
نمایم چو دادی دلم را نوید
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به جایی که بسته است کاووس شاه
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
نمایم تو را یک به یک شهر و راه
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بدان ای ستوده یل دیو دل
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
که ایزد سرشتت ز پرمایه گل
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
کنون تا به نزدیک کاوس کی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
صد افکنده فرسنگ بخشنده پی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
وز آن جا سوی دیو فرسنگ صد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بیاید یکی راه دشوار و بد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چنین برز و بالا و این کارکرد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
نه خوب است با دیو پیکار کرد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چو زان بگذری سنگلاخ است ودشت
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
که آهو برآن نیارد گذشت
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
وزان بگذری رود آب است پیش
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
که پهنای او از دو فرسنگ بیش
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
کنارنگ دیوی نگهبان اوی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
همه نرِّه دیوان به فرمان اوی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
وزان روی بزگوش تا نرم پای
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چو فرسنگ سیصد کشیده سرای
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
زبزگوش تا شهر مازندران
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
رهی زشت و فرسنگ های گران
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
پراکنده در پادشاهی سوار
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
همانا که هستش هزاران هزار
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چنان لشکری با سلیح و درم
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
نبینی یکی را از ایشان دژم
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
زپیلان جنگی هزار و دویست
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
کز ایشان به شهر اندرون جای نیست
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
تو تنها تنی و اگر زآهنی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بسایی به سوهان آهرمنی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بخندید رستم ز گفتار اوی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بدو گفت اگر با منی راهجوی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
ببینی کز این یک تن پیلتن
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چه آید بدان نامدار انجمن
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به نیروی یزدان پیروزگر
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به بخت و به شمشیر و تیر و هنر
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چو بینند تاو بر و یال من
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به جنگ اندرون زخم کوپال من
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بدرَّد پی و پوستشان از نهیب
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
عنان را ندانند باز از رکیب
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بدان سو کجا هست کاووس کی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
کنون راه بنمای و بردار پی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بگفت این و بنشست بر رخش شاد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
دوان بود اولاد مانند باد
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
نیاسود تیره شب و پاک روز
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
همی راند تا پیش کوه اسپروز
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بدان جا که کاووس لشکر کشید
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
زدیو وز جادو بدو بد رسید
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چو یک نیمه بگذشت از آن تیره شب
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
خروش آمد از جنگ و بانگ جلب
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به مازندران آتش افروختند
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به هر جای شمعی همی سوختند
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
که آتش برآمد ز چپّ و ز راست
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
در شهر مازندران است گفت
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
که از شب دو بهره نیارند خفت
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
سپهبد چو پولاد و ارژنگ و بید
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
همه پهلوانان دیو سپید
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
درختی که دارد سر اندر سحاب
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
ستاره رده برکشیده طناب
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
که هزمان برآرد خروش و غریو
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بخفت آن زمان رستم جنگجوی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
چو خورشید تابنده بنمود روی
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
بپیچید اولاد را بر درخت
                                                    
                                                                                                                                                                                                
                                                         
به خمّ کمندش بیاویخت سخت