شکر لب جوانی نی آموختی
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
که دلها در آتش چو نی سوختی
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
پدر بارها بانگ بر وی زدی
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
به تندی وآتش در آن نی زدی
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
شبی بر ادای پسر گوش کرد
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
سماعش پریشان ومدهوش کرد
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
همی گفت وبرچهره افکندخَوی
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
که آتش به من درزداین بار،نی
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
ندانی که شوریده حالان مست
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
چرا برفشانند دررقص دست؟
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
گشاید دری بر دل از واردات
                                                
                                                                                                                                                                                
                                                     
فشاند سرِ دست بر کا ینات