فيه ما فيه
متن زير از پيشگفتار کتاب گزيده فيه ما فيه انتخاب شده است.
بهترين معرف هر گوينده سخن اوست كه اگر چون مشك مشام جان را معطر كند، نياز به گفتن عطار ندارد:
يوسف كنعانيم، روي چو ماهم گواست؛
هيچكس از آفتاب خط و گواهي نخواست.
اي گل و گلزارها، كيست گواه شما؟
رنگ كه در چشمهاست، بوي كه در مغزهاست .
ديوان شمس
آفتاب جمال مولانا جلال الدين محمد بلخي نيز اكنون چندين هزار ماه است كه در آسمان ذوق و معرفت الهي طلوع كرده و همچنان در وسط السماء عالم جان بر تخت نيمروز نشسته و از مدح و ثناي عالميان بي نياز است:
مدح تعريف است و تخريق حجاب؛
فارغ است از مدح و تعريف آفتاب.
مادح خورشيد مداح خود است،
كه دو چشمم سالم و نامُرمَد است.
مثنوي
چه نياز كه گويند در ربيع الاول سال 604 هجري قمري در بلخ به دنيا آمد؟ آن كس كه نه صدف گردون را بر گوهر يكتاي خويش تنگ ديده و از مضيق جهات بيرون پريده است در بلخ و بخارا كي گنجد؟
اين جهان وان جهان مرا مطلب،
كاين دو گم شد در آن جهان كه منم.
ديوان شمس
گفتم: زكجايي تو؟ تسخر زد و گفتا : من
نيميم ز تركستان، نيميم ز فرغانه!
نيميم ز آب و گل، نيميم ز جان و دل،
نيميم لب دريا، نيمي همه دردانه !
ديوان شمس
و آن كس كه در بغداد ازل كوس اناالحق زده و پيش از اين انگورها مِيخورده و باده در جوشش گداي جوش اوست دستخوش سال و ماه كي باشد؟
پيش از آن كاندر جهان جام مي و انگور بود،
از شراب لايزالي جان ما مخمور بود.
ما به بغداد ازل كوس اناالحق ميزديم
پيش از آن كاين گيرودار و قصه منصور بود.
ديوان شمس
و آن عاشق سرمست كه زندان زمان را در شكسته و در شب معراج عشق و ليله القدر گيسوي دوست با قافله سالار خويش، محمد (ص)، ديدار كرده است بازيچه روز و شب كي گردد؟
تا ز روز و شب برون جستم چنان
كه ز اسپر بگذرد نوك سنان؛
كه از آن سو جمله ملت يكي است؛
صد هزاران سال و يك ساعت يكي است.
هست ازل را و ابد را اتحاد؛
عقل را ره نيست سوي انتقاد.
مثنوي
آن شب كه احمد برگذشت از چاروپنج و هفت و هشت،
بر هشتمينش من بدم، من عاشق ديرينه ام.
ديوان شمس
و چه حاجت كه گويند پدرش بهاء الدين، ملقب به سلطان العلما، از عالمان بزرگ بلخ بوده است؟ آن كس كه خود را طفل عشق مي خواند و عم و خال و آدم و حوا نميشناسد و همه نسبتها و پيوندهاي خاكي را لهو و بازيچه ميداند فرزند بهاءالدين چون باشد؟
كسي كه عاشق روي پري رخي باشد
نه زاده است ز آدم، نه مادرش حواست.
خويش من آن است كه از عشق زاد؛
خوشتر از اين خويش و تباريم نيست.
نهادم پاي در عشقي كه بر عشاق سر باشم؛
منم فرزند عشق جان، ولي پيش از پدر باشم.
ديوان شمس
با اين همه، چون در جهان صورت و عالم كثرتيم، بناچار بايد ظهور جلال الدين را كه گفت:
چرخ در گردش اسير هوش ماست؛
باده در جوشش گداي جوش ماست.
باده از ما مست شد، ني ما از او؛
قالب از ما هست شد ني ما از او.
مثنوي
در قالب زمان و مكان و آيينه آب و گل كه آفريده جان اوست مشاهده كنيم. هرچند تاريخ زندگي مولانا با افسانه ها و روايات اغراق آميز درآميخته، ترسيم خطوط اصلي چهره او چندان دشوار نيست. بهاء الدين ولد، فرزند ارشد مولانا، و سپهسالار و افلاكي، از مريدان او، به تفصيل درباره جزئيات حيات مادي و معنوي جلال الدين مطالب بسيار نوشته اند، كه از وجوه مشترك آنها و مقايسه آن با آثار خود مولانا ميتوان به تاريخ واقعي زندگي جلال الدين تا آن حد كه براي شناخت شخصيت عرفاني او لازم است نزديك شد. شيخ بهاءالدين ولد، پدر مولانا، در بلخ مسند ارشاد و هدايت داشت. و چون بر طريق عارفان بود، علماي ظاهر بين و اهل جدال و قيل و قال نزد سلطان محمد خوارزمشاه از وي سعايت كردند و هواي بلخ را بر آن بزرگ زمان غبار آلود ساختند. و چون در همان ايام توفان سهمگين مغول به ديار خوارزم و خراسان نزديك مي شد، انديشه توفان و توطئه عالمان درهم آميخت و بهاءالدين در سال 616 به قصد زيارت بيت الله با تمامي اهل بيت از بلخ بيرون آمد. و در آن زمان جلال الدين دوازده سال داشت. بهاءالدين، به سنت عارفان، به هر شهر كه ميرسيد، از بزرگان آن ديار جويا ميشد و به خدمت ايشان ميشتافت. معروف است كه در نيشابور به ديدار شيخ عطار رفت و شيخ كه نشان بزرگي در جبين كودك خردسال بهاءالدين مشاهده كرد، نسخهاي از مثنوي اسرارنامه خود را به جلال الدين هديه كرد و پدر را گفت : «زود باشد كه اين پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند.» و مولانا سالها بعد در مثنوي خود بدين نكته اشاره كرد:
سوختم من! سوخته خواهد كسي
تا زمن آتش زند اندر خسي؟
باري، بهاءالدين، پس از زيارت خانه خدا در سال 617، به ارض الروم، يعني آسياي صغير يا روم شرقي، رسيد و آنجا با استقبال پادشاه آن ديار، سلطان علاءالدين كيقباد سلجوقي (616-634)، و وزير صاحبدل و دانشمند او، معين الدوله پروانه -كه هر دو از صرافان گوهر شناس بودند- روبرو گرديد و به عزت و حرمت تمام در قونيه، پايتخت آن اقليم، رحل اقامت افكند و تا سال 628 كه ديده از جهان فروبست به تدريس و ارشاد مستعدان مشغول بود. مولانا در زمان مرگ پدر بيست و پنج سال داشت و هم در آن سن جواني بر زبده علوم و معارف زمان از فقه و كلام و تفسير تا فنون ادب و حكمت احاطه داشت و فقيهي متشرع و حكيمي بارع بود و با اين وجود همچنان خمار و تشنه چون موسي به دنبال خضر مي گشت تا از شراب «علم لدني» سرمست گردد. پس از فوت پدر، فرهان الدين محقق ترمذي- كه از مريدان بهاءالدين بود- به قونيه آمد و چون مراد را نيافت، به ارشاد فرزند او مشغول شد. و جلال الدين را كه در علوم رسمي به كمال بود با معارف باطني و لطايف ارباب طريقت آشنا ساخت و چند سالي نيز او را به شام و دمشق- كه در آن زمان به علت حمله مغول و هجرت اهل دانش به ديار مغرب مركز عالمان و عارفان بزرگ بود- فرستاد و مولانا از هر خرمني خوشهاي يافت تا علاوه بر مسند تدريس علوم عقلي و نقلي به مقام پيشوايي سالكان طريقت نيز نايل آمد. در اين حال مولانا سي و نه سال داشت و از همسرش گوهرخاتون، دختر خواجه لالاي سمرقندي كه در هجده سالگي به اشارت پدر با او عقد محبت بست، داراي چند فرزند بود.
در سال 642 رويدادي شگرف بنياد هستي مولانا را زير و زبر ساخت و :
برقي از خيمه ليلي بدرخشيد سحر،
وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد!
حافظ
قونيه در آرامش بود، مولانا بر مسند تعليم و ارشاد، و قوم تاتار در قتل و غارت كه ناگاه تركي از تركستان عشق به يغماي دل و جان مولانا تاختن آورد تركي لاابالي و شهر آشوب كه:
نرگس مستش هزاران دشنه داشت؛
لعل سيرابش جهاني تشنه داشت.
عطار
فتنه صد چنگيز در سر، آتش هزار دوزخ در دل و جلوه صد هزار بهار در ديدار:
از خانه برون رفتم، مستيم به پيش آمد؛
در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه.
ديوان شمس
نامش نزد خلق شمس الدين ملك داد تبريزي بود و او را «شيخ پران» و «شمس پرنده» ميخواندند، از اينكه پيوسته از شهري به شهري ميرفت و چون خضر، گمشدگان بيابان حيرت را دست ميگرفت و نزديك آبادي مي رساند و خود ناپديد ميشد. او را با عوام كاري نبود، بلكه بحق انگشت بر مرشدان كامل مي نهاد و به ارشاد ايشان همت مي گماشت:
آنها كه بگفتند كه ما كامل و فرديم
سرگشته و سودايي و رسواي جهان كرد،
ديوان شمس
گويا سحرگاهي از غيب او را گفتند:
«آن بنده نازنين ما [مولانا]
ميان قوم ناهموار گرفتار است.
دريغ است كه او را به زيان برند.»
مقالات شمس
و نيز در نهان او را بشارت دادند كه اين بنده نازنين يكي از همان اولياي پنهان در پرده عزت است كه به اشتياق ديدار آنها سر به كوه و بيابان نهادهاي. شمس با شوقي تمام در آن سال فرخنده، كه بحقيقت ميلاد معنوي جلال الدين بود، در قونيه بر مولانا فرود آمد و :
پيش او بر رست خوبي بي نقاب،
آنچنان كز شرق رويد آفتاب.
مثنوي
و تمام ذرات وجود مولانا مست و حيران در هواي آن آفتاب به رقص آمد و گفت:
آمد بهار جانها، اي شاختر به رقص آ !
چون يوسف اندر آمد، مصر و شكر به رقص آ !
ديوان شمس
اگر نقاشان چيره دست مجموعه تمثيلات خيال انگيز مولانا را از ديدار اين ترك غارتگر به عالم صورت در آورند، نگارخانه اي پديد آيد كه رشك نگارستان چين و نزهتگاه ديده جان خواهد بود. و زيبد كه بر آستان آن بنويسند:
اي بستگان تن، به تماشاي جان رويد،
زيرا رسول گفت: تماشا مبارك است.
ديوان شمس
بدانگونه كه رامبراند نزديك به صد تصوير در اطوار و احوال گوناگون از خشم و خنده و رنج و راحت و پيري و جواني از چهره خود كشيد، و هر بار از روزنه تازهاي بر خود نگاه كرد، مولانا بيش از هزار چهره از شمس بركشيد و در پيش چشم ناظران نهاد و در هر تصوير وجه ديگري از جاذبه روحاني اين نادره دوران و آشناي غريبان را كه بحق دعوي « من راني» داشت باز نموده، تا هر كه روي او بيند روي معبود عالم را ديده باشد، كه گفته اند: مؤمن آيينه مؤمن است، و «هو السلام القدوس المؤمن المهيمن...»
آن يكي را روي او شد سوي دوست
وان دگر را روي او خود روي اوست
از اين رو شمس در آثار مولانا گاه اشاره به آفتاب مطلق هستي و ذات اقدس الهي است و گاه جلوه خاص او در شمس الدين تبريزي است و نيز اغلب اشاره به مقام انسان كامل و مثال كلي انسان است كه باطن مولانا و حقيقت ذات همه آدميان است و همان روح و نفس الهي است كه حق در آدم دميد و فلك و ملك را به سجود آورد.
هنگامي كه مولانا از شمس سخن ميگويد، همه اين معاني با هم مي آميزد، چنان كه معلوم نيست روي سخن با كيست و مخاطب او خداست، شمس است، عشق است، باطن مولانا و يا انسان مطلق است. تصويرهاي مولانا از شمس همه كاينات را در بر ميگيرد: انبيا و اولياي پيشين از آدم و نوح و خليل و منصور و ادهم و بايزيد، و مظاهر طبيعت از خورشيد و زهره و ماه و كوه و دريا و آسمان و گل و سرو و بوستان، و اصناف پرندگان و حيوانات جنگل چون طوطي و طاووس و شير و آهو، و اسباب عيش و طرب چون مطرب و ساقي و شمع و شاهد و مشك و عنبر و عود، و نامهاي افسانه اي چون سيمرغ و كوه قاف و دختر خاقان چين، و مظاهر عالم ديگر از صوراسرافيل و رستاخيز تا بهشت و كوثر و حورعين و صدها نام ديگر همه رمزي است از معشوق و خداي مولانا كه شمس واسطه در فيض ديدار او بوده است:
اين نيمه شبان كيست چو مهتاب رسيده؟
پيغمبر عشق است به اصحاب رسيده.
آورده يكي مشعله، آتش زده در خواب؛
از حضرت شاهنشه بيخواب رسيده.
تو آسمان مني، من زمين به حيراني،
كه دم بدم ز دل من چه چيز روياني.
اينك آن جويي كه چرخ سبز را گردان كند!
اينك آن رويي كه ماه و زهره را حيران كند!
اينك آن نوحي كه لوح معرفت كشتي اوست،
هركه در كشتيش نايد غرقه توفان كند!
مسلمانان، مسلمانان، مرا تركي است يغمايي
كه او صفهاي شيران را بدرّاند بتنهايي
ساقيا ،آن لطف كوكان روز همچون آفتاب
نور رقص انگيز را بر ذره ها ميريختي؟
گر سر برون كردي مهش روزي ز قرص آفتاب،
ذره به ذره در هوا ليلي و مجنون آمدي.
مطرب مهتاب رو آنچه شنيدي بگو؛
ما همگي محرميم، آنچه كه ديدي بگو.
اي گل بستان ما، اي طربستان ما،
در حرم جان ما در چه رسيدي؟ بگو.
بر چرخ، سحرگاه، يكي ماه عيان شد؛
از چرخ فرود آمد و در من نگران شد.
چون باز كه بربايد مرغي به گه صيد،
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چه نظر كردم، خود را بنديدم،
زيرا كه در آن مه تنم از لطف چوجان شد.
نُه چرخ فلك جمله در آن ماه فرو رفت؛
كشتي وجودم همه در بحر نهان شد.
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد،
آوازه در افكند: چنين گشت و چنان شد!
آن دلبر عيار جگر خواره ما كو؟
آن خسرو شيرين شكر پاره ما كو؟
موسي كه در اين خشك بيابان به عصايي
صد چشمه برون آرد از اين خاره ما كو؟
اي برده اختيارم، تو اختيار مايي؛
من شاخ زعفرانم؛ تو لاله زار مايي.
اين كيست اين؟ اين كيست اين؟ اين يوسف ثاني است اين؟
خضر است و الياس اين مگر، يا آب حيواني است اين؟
گلهاي سرخ و زرد بين، آشوب بَردابَرد بين،
در قعر دريا گرد بين، موسيِّ عمراني است اين.
مثال لذت مستي، ميان چشم نشستي،
طريق فهم ببستي، چه آفتي! چه بلايي!
آينهاي، رنگ تو عكس كسي است؛
تو ز همه رنگ جدا بودهاي.
چو طوطيان خبر قند دوست آوردند،
ز دشت و كوه بروييد صد هزار نبات.
اين كيست چنين مست ز خمار رسيده؟
يا يار بود يا ز بر يار رسيده.
يا شاهد جان باشد، روبند گشاده
يا يوسف مصر است ز بازار رسيده
يا زهره و ماه است در آميخته با هم
يا سرو روان است زگلزار رسيده
يا برق كله گوشه خاقان شكاري است
اندر طلب آهوي تاتار رسيده.
اي رستخيز ناگهان، اي رحمت نامنتها
اي آتشي افروخته در بيشه انديشه ها ...
اي خواجه، نميبيني اين روز قيامت را،
اين يوسف خوبي را، اين خوش قد و قامت را؟
آن مطرب خوش نغمه شيرين سخن آمد،
جانها همه مستند كه آن جان به تن آمد.
اي نوبهار حسن، بيا كاين بهار خوش،
برباغ و راغ و سبزه و صحرا مبارك است.
دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش:
به كه ماند، به كه ماند، به كه ماند، به كه ماند؟
ديوان شمس
قصه پردازان نيز از اين ديدار حكايتها كرده اند:
از جمله گويند: روزي مولانا با مريدان در کنار حوض مدرسه نشسته بود- كتابها در پيش و قيل و قال و بحث و جدال در ميان. درويشي بگذشت و گفت: مولانا، اين كتابها چيست؟ گفت: علم قال است. درويش به يك دم آن همه را در آب افكند و فرياد و فغان از مراد و مريدان برخاست كه: اين همه كتاب نفيس را در آب چون افكندي! درويش به دمي ديگر كتابها را از آب برگرفت و خشك در پيش روي ايشان نهاد، گفتند: اين چيست؟ گفت: اين علم حال است. مولانا نعرهاي بزد و در دامن درويش آويخت و او شمس الدين ملك داد تبريزي بود.
و يا حكايت كنند كه: روزي جلال الدين با جمع مريدان، سوار بر اسب، از بازار قونيه ميگذشت. درويشي ندا كرد كه : مولانا، مرا سؤالي است. گفت: بازگوي تا به جواب آن، همه بهره گيرند. گفت: محمد برتر بود يا با يزيد؟ مولانا گفت: اين چه جاي سؤال است؟ كه با يزيد از امت محمد بود و مقام سلطاني از تاج پيروي احمد داشت. درويش گفت: چون است كه محمد با حق گفت «ما عرفناك حق معرفتك» (تو را چنانكه شايسته مقام توست نشناختم؟) و با يزيد گفت:
نيست اندر جبه ام الا خدا؛
چند جويي در زمين و در سما؟
مثنوي
مولانا فرو ماند و گفت: درويش، تو خود برگوي. گفت: اختلاف در ظرفيت است كه محمد را گنجايش بيكران بود: هرچه از شراب معرفت در جام او ميريختند همچنان خمار بود و جامي ديگر طلب ميكرد. اما بايزيد به جامي مست شد و نعره برآورد: شگفتا كه مرا چه مقام و منزلتي است ! سبحاني ما اعظم شأني!
و باز در روايت ديگر آمده است: مولانا با جمعي از مريدان، سوار بر اسب، از مدرسه به خانه ميرفت. شمس بر وي درآمد و گفت: مولانا، منظور از علم چيست؟ گفت: روش سنت و آداب شريعت. گفت: اينها همه از روي ظاهر است. مولانا گفت: وراي اين چيست؟ شمس گفت: علم آن است كه به معلومي رسي. و از ديوان سنايي اين بيت برخواند:
علم كز تو، تو را بنستاند
جهل از آن علم به بود بسيار.
مولانا به پاي آن بزرگ افتاد و از تدريس و افاده باز ماند.
اين قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامي گفته است:
پيش ارباب خرد شرح مكن مشكل عشق؛
سخن خاص مگو، محفل عام است اينجا
توصيه مولانا اين است كه:
اگر از عام بترسي كه سخن فاش كني،
سخن خاص، نهان در سخن عام بگو.
و شأن قصه همين است كه صورت آن دام عاميان است و معناي آن دانه اولي الالباب و آن دانه اين است كه شمس نگاهي بر كتاب دل مولانا كرد: بزرگان علم و حكمت ديد، صدر بر صدر نشسته، متين و استوار و خاموش و با وقار، و آنجا از جوش و خروش و فرياد و غوغا نشان نديد. پس بناگاه همچون يوسف برآن جمع درآمد:
و چون او را ديدند، شگفت و عظيم يافتند
و از حيرت دستهاي خود بريدند و گفتند:
حاش لله كه اين بشر نيست،
فرشته اي جميل و با كرامت است!
يوسف، 31
و به دست افشاني برخاستند و آواز برآوردند كه:
ميرسد يوسف مصري، همه اقرار دهيد.
ميخرامد چو يكي تنگ شكر، بار دهيد.
ديوان شمس
به تعبير افسانه، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص آورد ، چنانکه نه تنها اعراب و نشانهاي حرکت به جنبش آمدند ، بلکه نشان جزم و سکون نيز به پايکوبي برخاست :
گر شمس تبريزي کند بر مصحف دل يک نظر
اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته
و به روايت افسانۀ ديگر، شمس آن كتابها را در آب افكند، و آن آب حيات بود كه همه ذانش مولانا را زنده كرد و دفتر دل را -كه بدون عشق هيچ معني نداشت- به شراب محبت معني بخشيد، كه «المعني هوالله».
اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي؛
اين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي
حافظ
باري اين ديدار كيميا آثار بود كه مولانا را از مرگ به زندگي، از غم به شادي، از خار به گل، از عقل به عشق، از علم به معلوم، و از عرض به جوهر و از شب به روز و از خزان به بهار جاودان آورد:
مرده بدم، زنده شدم؛ گريه بدم، خنده شدم.
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم.
خويش را چون خار ديدم سوي گل بگريختم؛
خويش را چون زهر ديدم در شكر آويختم.
اين بوالعجب كاندر خزان شد آفتاب اندر حمل؛
خونم به جوش آمد، كند در جوي تن رقص الجمل.
اين موج بحر خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر،
وين عشرت بي چون نگر، ايمن ز شمشير اجل.
يك حمله مردانه مستانه بكرديم
تا علم بداديم و به معلوم رسيديم.
غم مرد و گريه رفت و بقاي من و تو باد!
هرجا كه گريه اي است كنون خنده ميشود.
صبحدمي هم چو صبح پرده ظلمت دريد؛
نيم شبي ناگهان صبح قيامت دميد.
ديوان شمس
و محققاني كه گفتند سرّ ديدار مولانا و شمس بر ما پوشيده است و نميدانيم شمس چه سحر و افسوني در گوش مولانا خواند كه آن مسندنشين سجاده تقوا را بازيچه كودكان كوي گردانيد راست گفتند، كه :
محرم اين هوش جز بيهوش نيست؛
مر زبان را مشتري جز گوش نيست.
مثنوي
آخر قصه اين ديدار، كه در سراسر ديوان شمس و مثنوي و هزاران جمله فيه مافيه به زبان فصيح بيان شده است، چگونه مجهول تواند بود؟
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
كه: نهان شدم من اينجا، بكنيد آشكارم!
ديوان شمس
شمس سحر بيان و جادوي سخن داشت، اما سحر و افسوني در گوش مولانا نخواند:
گفتم: جادوگري! سست بخنديد و گفت:
سحر اثر كي كند؟ ذكر خدا ميرود!
ديوان شمس
بلكه شمس در دانشگاه معرفت استاد كرسي شهود و معلوم درس نظر بود:
در آيد سنگ در گريه، درآيد چرخ در کديه
ز عرش آيد دو صد هديه، چو او درس نظر گويد.
ديوان شمس
و به يك نظر آرزوي مولانا را كه گفت:
گوشم شنيد قصه ايمان و مست شده؛
كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست،
برآورده ساخت و روزي در كنار پنجره سماع كه به گلستان دل باز ميشد جمال شاهد يكتاي عالم را بي نقاب به مولانا نشان داد و گفت:
گر صد هزار شخص تو را ره زند كه نيست،
از ره مشو به عشوه، كه آن است آن يكي.
ديوان شمس
اين ديدار سرمايه همه انبيا و اوليا و هنرمندان جهان است: حقيقت دين ديدار خداست و جوهر عرفان ديدار معروف است و جان هنر ديدار جمال مطلق، اين است تمامي آن سخن كه آن را تمامي نيست و :
شرح اين گرمن بگويم بر دوام،
صد قيامت بگذرد وان ناتمام.
زانكه تاريخ قيامت را حد است؛
حد كجا آنجا كه عشق بي حد است؟
مثنوي
شاعراني كه به دولت اين ديدار رسيده اند كلامشان از گفتار ديگر شاعران كه در مقام گوش توقف كرده و به تقليد از شراب و شمع و شاهد حكايت مي كنند ممتاز است و نشان راستي و شكوه ديدار در سيماي سخن ايشان هويداست:
اگر تو يار مني، پس بگو كه دوش چه بود.
ميان اين دل و آن يار مي فروش چه بود.
وگر به چشم بديدي جمال حضرت يار،
مرا بگو كه در آن حلقه هاي گوش چه بود.
ديوان شمس
نميدانم چه محفل بود شب جايي كه من بودم؛
به هر سو رقص بِسمِل بود شب جايي كه من بودم.
پري پيكر نگاري، سرو قدي، لاله رخساري،
سراپا آفت دل بود، شب جايي كه من بودم.
خدا خود مير مجلس بود اندر لامكان خسرو؛
محمد شمع محفل بود، شب جايي كه من بودم.
امير خسرو
منم، يارب، در اين دولت كه روي يار ميبينم؛
فراز سرو سيمينش گلي پر بار ميبينم.
كدام آلاله را بويم كه مغزم عنبر آگين شد؛
چه ريحان رسته بندم چون جهان گلزار ميبينم.
سعدي
بيخود از شعشه پرتو ذاتم كردند؛
باده از جام تجلي صفاتم دادند.
حافظ
اين ديدار آدمي را عاشق و ديوانه ميكند و دكان عقل شيطاني را ميبندد:
اي عاشقان، اي عاشقان آن كس كه بيند روي او؛
شوريده گردد عقل او، آشفته گردد خوي او.
ديوان شمس
معشوق را جويان شود، دكان او ويران شود،
بر روي و سر پويان شود، چون آب اندر جوي او.
ديوان شمس
عشق سوزان مولانا به شمس، كه قصه عاشقان جهان را منسوخ كرد، محصول همين ديدار حق بود، الا آنكه چون آفتاب جمال الهي از آينه روي شمس بر مولانا تافت، در آغاز مولانا روي در شمس آورد، كه عشق به هر موجود مشاهده جلوهاي از حق در آن موجود است و معشوق حقيقي در همه حال خداست .و اگر مولانا گفت:
فاش بگفتم اين سخن: شمس من و خداي من!
ديوان شمس
بحقيقت كفر نيست، كه تعبيري از همان معني اناالحق است، چنانكه در مثنوي روشنتر بيان كرده است:
شمس تبريزي، كه نور مطلق است،
آفتاب است و ز انوار حق است.
بيان عشق و شوريدگي مولانا پس از طلوع شمس در اين مختصر نميگنجد، مولانا خود، پس از چندين هزار بيت، در بيان عشق گفت:
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم، خجل گردم از آن.
مثنوي
اما بازتاب اين واقعه شگرف در قونيه از مرتبه بيان دور نيست. اگر حكايت شيح صنعان و عشق او به دختر ترساي روحاني صفت و زنّار بستن و خرقه رهن خانه خمار نهادن، چنانكه عطار در منطق الطير روايت كرده است، خيال و افسانه باشد، قصه شيخ قونيه و عاشق شدن او بر درويشي بي نام و نشان و رها كردن مقام و مسند پيشوايي و تبديل مجلس قيل و قال به محفل وجد و سماع عين حقيقت است. مريدان مولانا نيز با مولانا چنان كردند كه مريدان شيخ صنعان با او: نصيحت، ملامت، تشنيع، رد و انكار و سرانجام توطئه و آزار:
آن يكي گفتا كه : اي شيخ كبار،
خيز و اين وسواس را غسلي برآر!
گفت با او: «هر شب از خون جگر
كرده ام صد بار غسل، اي بي خبر.»
آن دگر گفتا: «پشيمانيت نيست؟»
يك نفس درد مسلمانيت نيست؟»
گفت: «كس نبود پشيمان بيش از اين
كه چرا عاشق نگشتم پيش از اين».
آن دگر گفتش كه: «اي داناي راز،
خيز و خود را جمع گردان در نماز.»
گفت: «گو محراب روي آن نگار
تا نباشد جز نمازم هيچ كار؟»
منطق الطير
مولانا اين ملامت ها را به جان ميخريد و آن را نقل باده عشق مي شمرد و با مرده دلان جنگي نداشت:
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگي نبود؛
با دل مرده دلان حاجت جنگي نبود
ديوان شمس
با اين همه، فتنه و آشوب مريدان و عالمان صورت پرست در قونيه بالا گرفت و شمس پس از چند ماه به دمشق پناه برد و فرياد مولانا برخاست كه:
برويد، اي رفيقان، بكشيد يار ما را؛
به من آوريد يك دم صنم گريز پا را.
به ترانه هاي شيرين، به بهانه هاي رنگين،
بكشيد سوي خانه مه خوب خوش لقا را.
وگر او به وعده گويد كه «دم دگر بيايم»،
همه وعده مكر باشد، بفريبد او شما را.
ديوان شمس
پس بهاءالدين را با عدهاي از مريدان و نامه ها و غزليات جا نگداز در شرح مراتب اشتياق خويش به دمشق فرستاد و شمس، كه درياي مهر بود، عذر ياران پذيرفت و بار ديگر راهي قونيه شد، و مولانا به استقبال آمد و گفت:
بار دگر آن مست به بازار در آمد
وان ساقي مخمور به خمار در آمد.
يك حمله ديگر همه دامن بگشاييم
كز بهر نثار آن شه دربار درآمد.
ديوان شمس
دوران دومين مصاحبت مولانا با شمس حدود شانزده ماه بود كه طي آن شمس آنچه از گوهرهاي آسماني در گنجينه خاطر داشت بر مولانا و يارانش نثار كرد. مقالات شمس، كه عميقترين اثر عرفاني به نثر پارسي است، گردآوري پريشاني از كلام اوست كه چون الماس درخشان، برنده، سخت و بديع و گرانبهاست. كمال سادگي و ايجاز و كمال قوت و تأثير كه در كلام شمس به هم پيوسته و سخن او را از جمله مشايخ پيشين ممتاز ساخته يادآور ستايشي است كه ويليام هزليت (1835-1778)، اديب و منقد بزرگ انگليسي، از سادگي كرده است:
جان هنر
و شكوه بيان
و آفتاب تابان ادبيات
سادگي است.
اما تعبير بديع و شگفت مولانا از كلام ساده و حياتبخش هم گوياترين تعريف و هم زيباترين نمونه و سرمشق چنين سخن است و شايد جامه اي است كه مولانا برقامت كلام شمس دوخته:
چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت؛
او به مقصود رسيد . فيه مافيه
سرّ تأثير كلام شمس افروختگي جان اوست كه، به اقتضاي سنخيت معلول با علت، در كلام او نيز راه يافته است. اين شعله در سراسر ديوان شمس، مثنوي و فيه مافيه- سه اثر جاويدان مولانا – روشن است و هر لحظه ياد شمس را زنده ميكند، نكته ديگري كه در تعريف مولانا نهفته اين است كه چراغ افروخته تنها چراغ نا افروخته را روشن ميكند كه همه شرايط چراغ روشن در او جمع است و جز به يك بوسه از چراغ افروخته نياز ندارد:
گر ز مسيح پرسدت «مرده چگونه زنده كرد»،
بوسه بده به پيش او جان مرا كه «همچنين!»
ديوان شمس
باري شمس چراغ مولانا را بوسه داد و برفت. و هرچند تذكره نويسان غيبت دوم او را نيز چون غيبت اول معلول آزار مريدان و ملال خاطر شمس دانسته اند، اما حقيقت اين است كه چون مولانا سراپا افروخته شد و گفت:
آتشم من، گر تو را شك است و ظن،
امتحان كن، دست را بر من بزن
مثنوي
ديگر رسالت شمس به پايان رسيده بود و ميبايست به دنبال سرگشتگان در گرد بيابان ناپديد شود. و آن ملالت ها بهانه هاست. بيقراري مولانا در هجران شمس تكرار بيقراري شمس در جستجوي مولاناست. شمس ياري ميجست تا گستاخ و دلير تمامي هستي خويش در او بنمايد:
كسي ميخواستم از جنس خود كه او را قبله سازم و روي بدو آرم،
كه از خود ملول شده بودم؛
تا تو چه فهم كني از اين سخن كه ميگويم از خود ملول شده بودم.
اكنون چون قبله ساختم آنچه من مي گويم فهم كند، دريابد.
مقالات شمس
همچنين هجران شمس براي مولانا فرقت ياري بود كه مولانا در کنار او سراپا ميشكفت:
آن درختي كو شود با يار جفت
از هواي خوش زسر تا پا شكفت.
مثنوي
پس از رفتن شمس، مولانا در آغاز همچنان به يافتن او اميدوار بود و سفري در جستجوي او به دمشق رفت. از هركجا و هركس نشان مي پرسيد. وقتي يكي گفت من شمس را در فلان خطه به سلامت ديده ام، مولانا خرقه از سر به در آورد وبهدیه بر او نثار كرد. ياران گفتند اين سخن بدروغ ميگويد. مولانا گفت اين پيرهن هديه دروغ اوست كه اگر راست گفتي جان بر او نثار ميكردم. اما بتدريج اخبار ناگوار از مرگ شمس و غيبت نهايي او قوت گرفت و مولانا فرياد برآورد كه:
اي دريغا، اي دريغا، اي دريغ
كان چنان ماهي نهان شد زير ميغ!
اي دريغا مرغ خوش پرواز من؛
زانتها پريده تا آغاز من!
اي دريغا، اشك من دريا بدي،
تا نثار دلبر زيبا شدي!
مثنوي
و پس از هزاران دريغ دريافت كه:
اين «دريغا»ها خيال ديدن است
وز وجود نقد خود ببريدن است.
مثنوي
پس مانند شمس در طلب ياري بر آمد كه خود را در آينه او بنمايد، و آن يار صلاح الدين فريدون زركوب از مريدان مولانا بود. اين مرد عامي و ساده دل چندان در دل مولانا جاي گرفت كه او را بر مسند ارشاد مريدان نشاند و دختر او فاطمه خاتون را براي فرزند خويش بهاءالدين به همسري گرفت. درجه احترام و محبت مولانا نسبت به خاندان صلاح الدين از نام هاي كه به فاطمه خاتون و نيز به بهاءالدين نوشته است بخوبي روشن ميگردد:
اگر فرزند عزيز بهاءالدين در آزار شما كوشد حقا و ثم حقا كه دل از او بركنم و سلام او را جواب نگويم.
توقع است كه آتش در بنياد عذرها زند و يك دم و يك نفس- نه قصد، نه سهو– حركتي نكند ... كه در خاطر ايشان يك ذره تشويش بي وفايي و ملالت درآيد.
در ديوان شمس بيش از هفتاد غزل به نام صلاح الدين تخلص يافته كه از همه زيباتر غزل مولانا در سوك او به مطلع زير است:
اي زهجرانت زمين و آسمان بگريسته،
در ميان خون نشسته عقل و جان بگريسته.
چون صلاح الدين بناگاه درگذشت و در هجران او آسمان و زمين و چشمهاي پيدا و نهان گريست، مولانا در جستجوي آينه اي ديگر برآمد كه چون به حق پيوسته بود تاب مستوري نداشت.
روي خوبان زآينه زيبا شود؛
روي احسان از گدا پيدا شود.
مثنوي
گدايي ميجست كه گنج پنهان عشق را بر او نثار كند و درويشي كه او را به سلطاني عالم دل نشاند. اين گداي خوشه چين حسام الدين چلبي، شاگرد و مريد مولانا، بود كه تشنگي بيپايان او بحر مواج مثنوي را از آسمان معني به زمين الفاظ نازل كرد:
آب كم جو، تشنگي آور به دست،
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مثنوي
شرح مقامات حسام الدين در سرآغاز دفترهاي مثنوي به طور صريح آمده و تمامي مثنوي نيز، به رمز و كنايه، شرح مقام حسام الدين است كه خود رمزي از شمس و از همه عاشقان خدا و معشوق ايشان است كه در ميانشان جدايي نيست:
همچنين مقصود من زين مثنوي،
اي ضياءالحق، حسام الدين، تويي.
پيش من آوازت آواز خداست؛
عاشق از معشوق، حاشا، كي جداست؟
مثنوي
مثنوي محصول دوران پختگي و كمال ذوق و انديشه مولاناست و گرانبهاترين ميراث عرفاني و اخلاقي در ادبيات جهان است، و ما باختصار از آن سخن خواهيم گفت، هرچند:
گر بريزي بحر را در كوزهاي،
چند گنجد قسمت يك روزهاي؟
مثنوي
در جمادي الاخر سال 672 مولانا را فرمان رسيد كه:
اي صاحب نفس مطمئن،
به سوي پروردگارت باز گرد:
تو از وي خشنود
و او از تو خرسند.
فجر، 27
اين فرمان بازگشت و صفير عرش در صورت بيماري «حِماي مُحرِق» بر مولانا درآمد و او را از پاي بينداخت .مولانا پيش از اين گفته بود كه در مرگ من تهمت بر سببها منهيد كه:
اين سببها در نظرها پرده هاست،
كه نه هر ديدار صنعش را سزاست.
مثنوي
بيماري ناگهاني مولانا قونيه را به تشويش و اضطراب آورد و خويشان و مريدان شفاك الله گويان به ديدار او شتافتند. مولانا گفت: بعد از اين، «شفاك الله» شما را باد! كه در ميان ما و معشوق حجاب برخاسته است:
من شدم عريان زن تن، او از خيال؛
مي خرامم در نهايات الوصال.
مثنوي
گويند مولانا در آخرين شب حيات خويش كه آتش تب بالا گرفت و ياران و خويشان اضطراب عظيم داشتند و بهاءالدين هر لحظه سراسيمه به بالين وي ميآمد و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمي جانكاه باز ميگشت، غزل زير را براي تسلاي خاطر ايشان سرود و اين غزل، بنا به روايات، واپسين كلمات آتشين مولاناست:
رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن؛
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن.
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها؛
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن.
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد؛
اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن.
دردي است غير مردن کان را دوا نباشد؛
پس من چگونه گويم كان درد را دوا كن؟
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم،
با دست اشارتم كرد كه : «عزم سوي ما کن.»
ديوان شمس
و در شامگاه يكشنبه، پنجم جمادي الاخر آن سال، شمس وجود مولانا در افق خاكيان غروب كرد و :
در رفتن شمس، از شفق خون بچكيد؛
مه روي بكند و زهره گيسو ببريد؛
شب جامه سيه كرد در اين ماتم و، صبح
بر زد نفسي سرد و گريبان بدريد.
اهل قونيه- از خرد و بزرگ و مرد و زن و مسلمان و يهود و ترسا- بر جنازه مولانا حاضر شدند و در فراق او اشك ريختند، و در ميان اصحاب، صدرالدين شهقه اي بزد و از هوش رفت، و سراج الدين ضمن ابياتي گفت: خاك بر سر ما را كه بر سر خاك مولانا حاضر شدهايم و زندهايم! و حسام الدين را خود معلوم است كه چه گذشت:
هركه او از همزباني شد جدا
بينوا شد، گرچه دارد صد نوا.
مثنوي
اكابر قونيه بر خاك مولانا بنايي افراشتند كه به «قبه خضرا» معروف است و زيارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست.
اما، بحقيقت، مزار مولانا -چون مزار همه قديسان و قدسيان، -در سرا پرده دلهاي عاشقان او جاي دارد و تربت مولانا اشعار و سخنان اوست كه از وي در عالم خاك به جاي مانده است. و بايد كه بر اين خاک چون تربت حافظ با مي و مطرب نشست و با شوق و مستي و اخلاص و ارادت، فارغ از غوغاي عقل و هوش، اشعار او را به آواز خوش برخواند تا مولانا خود رقص كنان از ميانه اشعار برخيزد و سرّ ني باز گويد:
سّر من از ناله من دور نيست،
ليک چشم و گوش را آن نور نيست.
سّر پنهان است اندر زير و بم؛
فاش اگر گويم، جهان بر هم زنم.
مثنوي
گفتيم كه شمس مولانا را به اقليم عشق آورد تا جهان را سراسر بهشت ديد و آنجا به نور ديده عاشق، كه قاف تا قاف است، خيال معشوق ازل را در پياله عالم مشاهده كرد:
خيال شه خرامان شد، كلوخ و سنگ ما جان شد،
درخت خشك خندان شد، سترون گشت زاينده.
خيالش چون چنين باشد، جمالش بين كه چون باشد؛
جمالش مي نمايد در خيال ما نماينده.
ديوان شمس
و مدتي بدين خيال خوش- كه در آيينه ماه و خورشيد و ديده مردمان متجلي بود -عشق ورزيد و، همراه با آن خيال، رقص و پايكوبي كرد و سرود مستانه خواند:
چون خيال تو درآيد به دلم رقص كنان،
چه خيالات دگر نيز سرآرد ز ميان! ...
گرد بر گرد خيالت همه در رقص شوند،
وان خيال چو مه تو به ميان رقص كنان.
همين خيال بود كه حافظ بر «كارگاه ديده» كشيد و بر «پرده گلريز هفتخانه چشم» تحرير كرد و از مشاهده آن «شرب مدام» داشت، و همين خيال بود كه براي مولانا شراب ميآورد:
خيال دوست بياورد نزد من جامي
كه: «گير باده خاص و ز خاص و عام مترس.»
بگفتمش: «مه روزه ست و روز.» گفت:«خموش!
كه نشكند ميجان روزه صيام، مترس!»
ديوان شمس
اما مولانا با آن شرب مدام همچنان خمار باده وصال بود و صبحگاهي مست و حيران بر براق همت نشست و به معراج شهود رفت به ضيافت جاودانه ساقي ابرار راه يافت. در آن محفل خاص، كه جبرئيل امين را در آن راه نيست، راز دل را كه از غيرت با خليل و جبرئيل باز نگفته بود با معبود خويش در ميان نهاد و، آستين افشان، دامن دلدار را گرفت و التماس كرد كه اجازت دهند در آن بارگاه انس بماند. اما با وي گفتند كه نجات بتنهايي ميسر نيست؛ بايد به بازار مكاره عالم باز گردد و مردمان را نيز بدين مقام دعوت و هدايت كند:
صبحدم گشتم چنان از باده انوار مست
كافتاب آسا فتادم بر در و ديوار، مست.
جبرئيل آمد، براق آورد، گفتا: «برنشين!
جام بر دستند بهرت منتظر، بسيار، مست.»
برنشستم، برد بر چرخم براق برق سير؛
ديدم آنجا قطب را با كوكب سيار، مست.
در گشادند آسمان را و به پيشم آمدند
«ابشرو» گويان ملايك، جمله از ديدار، مست.
از سپهر چارمين روح الله آمد پيش من،
ساغر خورشيد بر كف، از مي انوار، مست.
گفتم: «اي چون تو هزاران در خمار جام عشق،
كي شود مخمور جز در خانه خمار، مست؟»
دست او بگرفتم و با خود به بالا بردمش؛
برگذشتيم از سواد عرصه اغيار، مست.
بحر ظلمت ماند از پس، بحر نور آمد به پيش؛
عقل گفتا: «بگذر از اين تا رسي در يار، مست.»
برلب درياي اعظم كشتيي ديدم، در او
احمد مرسل به حال و حيدر كرار، مست.
دست من بگرفت حيدر اندر آن كشتي نشاند؛
بگذرانيدم از آن درياي گوهربار، مست؛
از مقام «قاب قوسين»ام به «او ادني» كشيد؛
گفتم آنجا راز را با ساقي ابرار، مست.
باده از دست خدا نوشيدم و بوسيدمش،
آستين افشان گرفتم دامن دلدار، مست.
گفتم: «اكنون باز ميداري در اين محفل مرا؟
يا مرا گويي برو در عرصه بازار، مست؟»
گفت: «ني، ني، ساربان ما تويي، اي شمس دين،
رو مهار اشتران گير و بكش قطار، مست.»
ديوان شمس
توان گفت كه فيه مافيه و مثنوي و بسياري از غزليات ديوان شمس در اجراي همين فرمان خلق شده، و مقصود شيخ بهائي كه گفت:
من نميگويم كه آن عاليجناب
هست پيغمبر، ولي دارد كتاب،
همين معني است كه از سخن مولانا رايحه رسالت الهي استشمام ميشود، چنانكه مولانا خود اشاره كرده است:
روزي بيايد كاين سخن خصمي كند با مستمع،
كاب حياتم، خواندمت، تو خويشتن کر ساختي!
ديوان شمس
از اين رو به مصداق كلام او در مثنوي كه گفت:
دو دهان داريم گويا، همچو ني؛
يك دهان پنهانست در لبهاي وي.
يك دهان نالان شده سوي شما،
هاي و هويي در فكنده بر سما.
ليك داند هركه او را منظر است
كاين زبان اين سري هم زان سر است
گاه سخن را به زبان خود منسوب ميكند و صلا ميدهد كه:
بياييد، بياييد، كه خورشيد دميده ست!
بياييد، بياييد، كه دلدار رسيده ست!
بياريد، بياريد همه جان و جهان را
به خورشيد سپاريد، كه خوش تيغ كشيده ست!
و گاه خلق را از ندا و آواز و صفير دوست خبر ميكند كه:
ندا رسيد به جانها كه: چند مي پاييد؟
به سوي خانه اصلي خويش باز آييد!
چوقاف قربت ما اصل زاد و بوم شماست،
به سوي قاف برآييد خوش، كه عنقاييد!
خداي پر شما را ز جهد ساخته است؛
چو زنده ايد، بكوشيد و جهد بنماييد!
ديوان شمس
و گاه، فاش و بي هراس، خود را از ميان برميدارد و، بي واسطه، از زبان حق خلق را فرا ميخواند كه:
بيا، بيا، كه نيابي چو ما دگر ياري؛
چوما، به هر دو جهان، خود كجاست دلداري،
بيا، بيا و به هر سوي روزگار مبر،
كه نيست نقد تو را غير من خريداري.
تو همچو وادي خشكي و من چو باراني؛
تو همچو شهر خرابي و من چو معماري.
به غير خدمت من -كه مشارق شادي است-
نديد خلق و نبيند ز شادي آثاري
ديوان شمس
و گاه نيز پرده از محفل عاشقان بر ميكشد و، در جامه تخيلات شاعرانه، آن آيت الهي را كه فرمود «در سلك بندگان من در آي و به بهشت من داخل شو» (فجر، 27) تفسير ميكند:
بيا، بيا كه پشيمان شوي از اين دوري؛
بيا به محفل شيرين ما، چه ميشوري!
حيات موج زنان گشته اندر اين مجلس،
خداي ناصر و هر سو شراب منصوري.
به دست، طره خوبان به جاي دسته گل؛
به زير پاي، بنفشه به جاي محفوري.
هزار جام سعادت بنوش، اي نوميد؛
بگير صد زر و زور، اي غريب زرزوري.
ميان بحر عسل بانگ ميزند هر جان
صلا كه: باز رهيدم ز شهد زنبوري!
فتاده اند به هم عاشقان و معشوقان،
خراب و مست، رهيده ز ناز مستوري.
شكوفه هاي شراب خدا شكفت، بهل
شكوفه ها و خمار شراب انگوري.
ديوان شمس
اين است دعوت مولانا به دارالسلام عشق و صلح مطلق با عقل كل و آفريدگار جهان كه بهشت موعود و وعده فرداي زاهد را نقد ميكند:
من كه صلحم دائماً با اين پدر،
اين جهان چون جنت استم در نظر.
بانگ آبش ميرسد در گوش من،
مست ميگردد ضمير هوش من.
شاخه ها رقصان شده چون ماهيان،
برگها كف زن، مثال مطربان.
هر زمان نو صورتي و نو جمال،
تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال.
مثنوي
محور اصلي سخن مولانا در ديوان شمس و مثنوي و فيه ما فيه عشق است:
اين سخن آبي است از درياي بي پايان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان كند.
ديوان شمس
الا آنكه در ديوان شمس عشق در شور و غوغاي مستي سرود شيدايي ميخواند و دست افشاني و پايكوبي ميكند: «با دوست دست افشان، به عالم پاي كوبان»:
به زير پاي بكوبيم هرچه غير وي است،
چرا كه شرط چنين شد در امتحان سماع.
ديوان شمس
اين سماع ابدي كه به تعبير قرآن «نماز دائم» و به زبان عارفان «شرب مدام» است در پي قد "قامت عشق "و به ياد قامت معشوق عالم كه كبراي عاشقان است برپا ميشود.
قامت عشق صلازد كه: سماع ابدي است!
جز پي قامت او رقص و هياهوي مكن!
ديوان شمس
يك دست جام باده و يك دست زلف يار،
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست.
ديوان شمس
دستي در زلف يار كه رشته رسن بازان معركه عشق و نجات بخش يوسف جان از چاه طبيعت است:
رسن زلف تو ما را چو رهائيد ز چاه،
ما از آن روز رسن باز و حريف رسنيم.
ديوان شمس
و به دستي جام باده محبت كه صداع و خمار و هوشياري به دنبال ندارد:
چونكه مستم كرده اي، حدم مزن؛
شرع، مستان را نيارد حد زدن.
چون شدم هشيار، آنگاهم بزن،
كه نخواهم خود شدن هشيار من.
مثنوي
نماز شام قيامت به هوش باز آيد
كسي كه خورده بود مي ز بامداد الست.
سعدي
شراب بي خمارم بخش ساقي،
كه در وي هيچ دردسر نباشد.
حافظ
آنگاه رقصي موزون و اطواري خوش و دلفريب در ميانه ميدان عالم! اين است زندگي مولانا پس از ديدار شمس؛ رقصي به سوي خداوند:
طاعت كه بي رقص و وجد و عشق است
مقبول درگاه كبريا نيست.
الهي قمشه اي
حلال است رقصي كه بر ياد اوست،
كه هر آستينيش جاني در اوست.
سعدي
غزليات شمس بحقيقت هزار جان است كه مولانا از آستين غيب بر قامت کلمات افشانده و مائدهاي است كه در اين سماع به دستي از خوان آسمان ربوده و به ديگر دست بر سفره خاكيان نهاده است:
پيام كرد مرا بامداد بحر عسل
كه موج موج عسل بين، به چشم خلق، غزل.
اين عسل گاه خبر جاوادنگي است كه تلخي مرگ را شيرين ميكند:
هر سوي شمع و مشعله، هر سوي بانگ و مشغله
كامشب جهان حامله، زايد جهان جاودان.
زين شمعهاي سرنگون وين پردههاي نيلگون
خلقي عجب آيد برون، تا غيبها گردد عيان.
همچو موج از خود برآورديم سر؛
بازهم در خود تماشا ميرويم.
و گاه خبر لطف الهي است كه خارخار شك و وسوسه را به گلزار ايمان بدل ميكند:
شد خارها گلزارها از لطف رويت بارها،
تا صد هزار اقرارها افكند در ايمان ما.
و گاه مژده سريان مستي و شادي از ساقي ازل تا عمق ذات همه موجودات است:
ساقيا، چون مست خويشي، خويش را بر من بزن؛
ذكر فردا نسيه باشد، نسيه را گردن بزن.
تا درون سنگ و آهن تابش شادي رسيد،
گر زمن باور نداري، سنگ بر آهن بزن.
وگاه حلاوت زيباترين تفسير از آيات الهي و تلميحات و كنايات شيرين به كتاب وحي است:
«اياك نعبد» است زمستان دعاي باغ؛
اندر بهار گويد: «اياك نستعين.»
آن كه چون شير نجست از صفت گرگي خويش،
چشم آهو فكن يوسف كنعان چه كند؟
همچو سيمرغ دعاييم كه بر چرخ پريم؛
ذكر فردا نسيه باشد، نسيه را گردن بزن.
تا درون سنگ و آهن تابش شادي رسيد،
گر زمن باور نداري، سنگ بر آهن بزن.
وگاه حلاوت زيباترين تفسير از آيات الهي و تلميحات و كنايات شيرين به كتاب وحي است:
«اياك نعبد» است زمستان دعاي باغ؛
اندر بهار گويد: «اياك نستعين.»
آن كه چون شير نجست از صفت گرگي خويش،
چشم آهو فكن يوسف كنعان چه كند؟
همچو سيمرغ دعاييم كه بر چرخ پريم؛
همچو سرهنگ قضاييم كه لشگر شكنيم.
ما در نماز سجده به ديدار ميبريم؛
بيچاره آن كه سجده به ديوار ميبرد
همچو سرهنگ قضاييم كه لشگر شكنيم.
ما در نماز سجده به ديدار ميبريم؛
بيچاره آن كه سجده به ديوار ميبرد.
و فيالجمله آن چهار جوي شراب و آب و شير و عسل، كه در بهشت به صالحان وعده كردهاند، در باغ غزليات مولانا جاري است كه هم مستي ميبخشد هم آب زندگي است هم شير معرفت و غذاي جان است و هم شهد و شادي ابدي است كه غم در آن راه ندارد:
اي غم، از اينجا برو! ورنه سرت شد گرو،
زانكه شب تيره را تاب مه يار نيست.
حلقه غين تو تنگ، ميمت از آن تنگتر؛
تنگ متاع تو را عشق خريدار نيست.
ديوان شمس
و عشق در مثنوي ذكر موزوني است از نامهاي نيكوي معشوق به سي هزار زبان كه ترجيع بند آن ترانه توحيد است:
مثنوي ما دكان وحدت است،
غير وحدت هرچه بيني آن بت است.
همچو يك خورشيد در صحن سما،
صد شود نسبت به صحن خانهها.
گر تو صد سيب و صد آبي بشمري،
يك شود چون آب آن را بفشري.
مثنوي
عشق نزد مولانا نقطه وحدت است. دريايي است كه ميعادگاه همه نهرها و رودهاست؛ صلحي است كه ملتقاي همه جنگها و تضادهاست؛ بينهايتي است كه همه خطوط موازي «مايي» و «تويي» در آنجا به هم ميرسند:
بحث دور و تسلسل كه پاي فيلسوفان عالم را در زنجير كرده به سلسله گيسوي دوست ميپيوندد:
سلسله اين قوم جعد مشكبار؛
مسئله دور است، اما دور يار.
مثنوي
زيرا دوگانگي علت و معلول و دور و تسلسل ناشي از آن در وحدت عشق راه ندارد:
چو در سلطان بي علت رسيدي،
هلا، بر علت و معلول ميخند!
ديوان شمس
و غوغاي جبر و اختيار، كه فتنه عقل عقيله است، در صلاي سلطان عشق خاموش ميشود كه در عشق جبر و اكراه هيچ نيست، همه شوق و خواستن است؛ و اراده و اختيار هيچ نيست، همه جذبه و تسخير است-«وكل مسخرات بامره.»
اي لطيفي كه گل سرخت چو ديد
از لطافت پيرهن را بر دريد،
با تو ما چون رز به تابستان خوشيم؛
حكم داري، هين، بكش تا ميكشيم!
باد ما و بود ما از داد توست؛
هستي ما جمله از ايجاد توست.
لذت هستي نمودي نيست را،
عاشق خود كرده بودي نيست را.
ما همه شيران، ولي شير علم:
حملهمان از باد باشد دم بدم.
حملهمان از باد و ناپيداست باد
جان فداي آنكه ناپيداست باد.
مثنوي
و نيز قيل و قال مورخان عرفان، كه گويند عارفان پارسي گو انديشههاي خود را از فيثاغورسيان و نو افلاطونيان و هندوان و مصريان و مهرپرستان گرفته و آب و رنگ اسلامي بدان دادهاند، نيز در «صداي سخن عشق» محو ميگردد:
باد و عالم عشق را بيگانگي است؛
واندر آن هفتاد و دو ديوانگي است.
غير هفتاد و دو ملت كيش او؛
تخت شاهان تختهبندي پيش او
مذهب عاشق ز مذهبها جداست؛
عاشقان را مذهب و ملت خداست.
مثنوي
يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني.
حافظ
زين خمر خور هميشه كه در روي خمار نيست؛
اين عشق را گزين كه نه تازي نه اعجمي است
ديوان شمس
حقيقت اين است كه عرفان از نهاد بشر برخاسته و از خاور و باختر و ترك و تازي و پارسي بيرون است و پيوسته در عالم، لطيف طبعاني بودهاند كه از مشاهده كلك خيالانگيز عالم دريافتهاند كه:
لعبت بازي پس اين پرده هست،
ور نه بر او اين همه لعبت كه بست؟
نظامي
و چون فيلسوفان بدين مرتبه نيز قناعت نكردهاند كه صنع عالم را صانعي است بلكه در طلب صانع برآمده و از پيام آوران و آشنايان كوي او نشان گرفتهاند و، گستاخ و بيهراس، به بيابان عشق قدم نهاده و خار و خاره اين وادي را پرنيان و حرير يافته و با هزار «لن تراني» همچون
نان ديده برديدار دوخته تا پس از چندين شكيبايي شبي چون حافظ چراغ ديده در محراب ابروي يار افروختهاند و بدين ديدار كه حل همه مشكلات و پاسخ جمله سؤالات عالم است از پرده تقليد و گفتار بيرون جسته و هرچه گويند از مقام مشاهده و تجربه عالم درون است، الا آنكه در مقام دعوت غافلان و هدايت رهروان از امثال و حكايتها و اقوال حكما و قديسان پيشين مدد گرفته و خود از آن فارغ بودهاند:
آنچه گويم هست از عيناليقين،
ني به استدلال و تقليد است اين.
اين دليل راه، رهرو را بود،
كو به هر دم در بيابان گم شود.
واصلان را نيست جز چشم و چراغ،
از دليل و راهشان باشد فراغ.
گر دليلي گفت آن مرد وصال،
گفت آن از بهر اصحاب جدال.
پيش طفل نو، پدر «تي تي» كند،
گرچه عقلش هندسه گيتي كند.
مثنوي
و هم بر اين گونه مولانا همه مسائل فلسفي و كلامي و عرفاني و اخلاقي را با كليد عشق ميگشايد:
يك دسته كليد است به زير بغل عشق،
از بهر گشاييدن ابواب رسيده
ديوان شمس
و اما عشق در فيه مافيه پيري است كه بر مسند ارشاد نشسته و افتادگان را دستگيري ميكند:
پير عشق توست، ني ريش سپيد؛
دستگير صد هزاران ناميد .
مثنوي
و با ديده شفقت در حاضران مينگرد و از صميم جان ايشان را فرا ميخواند كه:
بيا! آخر تا چند بيگانهاي
در ميانه تشويشها و سوداها؟
فيه مافيه
فيه مافيه به زباني بي تكلف و پيراسته از زيورهاي ظاهري، كه اغلب حجاب معناست، همان دعوت انبيا را به اقليم عشق و عالم امن و سلام تكرار ميكند: و روش دعوت او نيز همان است كه خدواند بر رسولش محمد نازل فرمود:
مردمان را به راه پروردگارت فراخوان
از طريق حكمت و معرفت
و اندرزهاي نيكو،
و با ايشان به طرزي جميل بحث و مناظره كن. ( نحل125)
از اين رو، بخشي از فيه مافيه بحقيقت درس حكمت الهي است كه در آن از جمال آيات قرآن و سخن اولياي پيشين كشف حجاب كرده است:
محتسب گر فاسقان را نهي منكر ميكند،
گوبيا كز روي مستوري نقاب افكندهايم.
سعدي
مستم زخمر «من لدن» رو محتسب را غمز كن؛
من محتسب را و تو را هم چاشني آوردهام.
ديوان شمس
در اين بخش محور سخن معرفي مقام انسان است كه اسطرلاب اسرار خداست؛ و اگر با خود آشنا شود، راز دو عالم را دريابد و عكس جمال بيچون را در آينه دل خويش مشاهده كند و محب و عاشق شود، آنگاه محبوب و معشوق حق گردد:
خداي را بندگانند
كه ايشان معشوقند و محبوبند
و حق تعالي طالب ايشان است
و هرچه وظيفه عاشقان است او براي ايشان ميكند.
فيه مافيه
بخش ديگر اندرزها و مواعظ نيكوست، كه گفتهاند:
دين تنها يك نصيحت است.
و در اين باب مولانا داروي تلخ نصيحت را به كيمياي محبت شيرين كرده و در جام تمثيلات خيالانگيز به نيازمندان نوشانده است:
آخر در دنيا شب و روز فراغت و آسايش ميطلبي
و حصول آن در دنيا ممكن نيست،
معهذا يك لحظه بي طلب نيستي.
راحتي نيز كه در دنيا مييايي همچون برقي است كه ميگذرد و آرام ندار.
آنگاه كدام برق؟
برقي پر تگرگ، پر باران، پر برف، پر محنت.
چون كار دنيا بي رنج ميسر نميشود
و كار آخرت همچنين،
باري، اين رنج را سوي آخرت صرف كن تا ضايع نباشد.
فيه مافيه
برق خندد؛ بركه ميخندد. بگو.
بر كسي كه دل نهد بر نور او.
مثنوي
و در بخش ديگر، كه مناظره نيكو و به تعبير قرآن «جدل احسن» است، مولانا با ارباب فرق مختلف به گفتگو نشسته و برپايه عقايد خود ايشان نظراتشان را نقد كرده است.
از اين رو، بحث است ما را با مجوسيان
كه ايشان ميگويند دو خداست:
يكي خالق خير و يكي خالق شر.
اكنون تو بنما خير بي شر
تا ما مقر شويم كه خداي شر هست و خداي خير.
و اين محال است، زيرا خير و شر دو نيستند،
و ميان ايشان جدايي نيست.
فيه مافيه
فيه مافيه مجموعه مقالات و تقريرات مولاناست كه بتدريج به دست بهاءالدين يا ديگر مريدان تحرير شده و از نظر مولانا گذشته است. تدوين كامل كتاب و نامگذاري آن به «فيه ما فيه» و القابي چون «اسرار جلاليه» و «مقالات» بعد از وفات مولانا صورت گرفته است.
اين كتاب مانند ساير آثار مولانا داراي نظم و نسق منطقي نيست و فصلبندي روشني ندارد. مسئلهاي از خود مولانا يا سخن بزرگاني چون برهانالدين محقق تزمذي، سنائي، مولاناي بزرگ (پدر مولانا) و يا شخص مجهولي با عنوان «يكي گفت»، در موضوعاتي بسيار متنوع از تفسير قرآن تا مسائل سياسي روز، طرح ميگردد و بحث بتدريج از موضوع اصلي دور ميشود و دهها بحث تازه برحسب تداعي معاني و احوال و خاطرات مولانا پيش ميآيد:
در خاطرم ميآيد كه اين آيت را تفسير كنم،
اگرچه مناسب اين مقال نيست كه گفتيم
اما در خاطر چنين ميآيد،
پس بگوييم تا برود.
فيه مافيه
كلام آهنگ مناظره و گفتگوي دوستانه دارد و روي سخن با ياران و مريدان مولاناست. يكي از اين مريدان معينالدين پروانه، وزير علاءالدين محمد سلجوقي، است كه با اخلاص و ارادت براي استماع سخن مولانا به خانقاه ميآمده و گاه براي مولانا و يارانش مجالس سماع برقرار ميكرده است.
عبارت «فيه مافيه»، كه عنوان مقالات مولاناست، ظاهراً از اشعار ابن عربي اخذ شده و شايد اشاره به آن است كه اين كتاب را اسم نيست، بلكه تمام مسماست:
اسم كم جو، رو مسما را بجو:
مه به بالا دادن، نه اندر آب جو
مثنوي
و مناظره «مست و محتسب» در مثنوي بيان رمز همين نكته است:
محتسب در نيمه شب جايي رسيد؛
در بن بازار مستي خفته ديد.
گفت: هان، مستي! چه خوردستي؟ بگو.
گفت: از آن خوردم كه هست اندر سبو.
گفت: خود اندر سبو واگو كه چيست.
گفت: از آنكه خوردهام. گفت: اين خفي است.
گفت: آنچه خوردهاي، آن چيست، آن؟
گفت: آنچه در سبو مخفي است آن.
دور مي زَد اين سؤال و اين جواب؛
ماند چون خر محتسب اندر خلاب.
گفت: با او محتسب: هين، «آه» كن!
مست «هوهو» كرد هنگام سخن.
گفت: گفتم «آه» كن، «هو» ميكني!
گفت: من شادم، تو از غم ميزني.
آه از درد و غم بيدادي است؛
هوي هوي مِيكشان از شادي است.
در اينجا محتسب هوشيار دنيا، كه همه در سوداي جهان و حساب سود و زيان است، از مستان باده توحيد ميپرسد: چه خوردهايد كه چنين شاد و فرخندهايد؟ گويند: گفتني نيست؛ تا ننوشي نداني. و اگر پرسند كه در پرده اين الفاظ و عبارات و اين ترانه و غزل چيست، گويند: فيه مافيه: در آن است آنچه در آن است؛ تا نخواني درنيابي. و آنگاه نه هر خواندني كه مدام فريفته صورت باشي و در بند وزن و قافيه و تمثيل و قصه فروماني، بلكه بايد دانه را از كاه و پوست را از مغز جدا كني و از آن مغز و دانه برخوري. آنگاه نه هر خوردني كه در دهان بگرداني و بيرون افكني چنانكه به يك روز هزار آيت قرآن فرو ميخوانند و فرو نميبرند تا مايه رشد و قوت جان باشد. و با اين همه، اگر فرو بري و طبع تو با آن همراه نباشد، تو را هيچ سود نبخشد:
بر سماع راست هر تن چير نيست؛
طعمه هر مرغكي انجير نيست.
مثنوي
شيخ عبدالله بن شيخ زينالعابدين مازندراني حائري، در مقدمه ظريفي كه بر كتاب فيه مافيه
(تهران، 1334هـ.ق) تحرير كرده، در وجه تسميه كتاب به «فيه مافيه» تعبير لطيفي آورده است:
«... اين مجموعه جواهر را، به ملاحظه عظمت قدرتش كه تحديدي نميتوانست نمود و زيادتي قيمتش كه بينهايت بود، به اسمي معين و وصفي مشخص محدود نفرموده، اقتباس از آيه وافي هدايه «فاوحي الي عبده ما اوحي» نموده، اشاره اجماليه به عظمت ما فيالكتاب من الكلمات التامات كرده، به «فيه مافيه» مسمي فرمود. الحق اين بحر محيط بيپايان و اين درياي بسيط بيكران را، كه مملو از لئالي و گوهر و غوالي و عنبر و در و مرجان و اصناف مرغ و ماهي و نهنگ و انواع حيوان است،... چسان ميتوان تعريف كرد و چگونه توصيف آن به بيان توان آورد؟ جز آنكه فلك فكرت در گرداب حيرت افتد و مستغرق درياي وحدت گردد. آن زمان حقيقت انساني، به زبان رساي بي زباني، يك دهن به پهناي فلك گشايد و به بانگ بلند فرياد زند:
اندر او هست آنچه هست در او؛
فيه مافيه، انه هو هو!»
در گزيده حاضر، كه حدود يك سوم متن اصلي است، سعي كرديم كه اولا هر يك از قطعات منتخب يك واحد فكري و هنري مستقل باشد، ثانياً مجموعه قطعات از تمامي كتاب حكايت كند، چنانكه لطايف ادبي و ذوقي حكايات طنز آميز، بحثهاي فلسفي و كلامي و تفسيرهاي عرفاني و اخلاقي مولانا را از آيات الهي و احاديث قدسي و نبوي شامل گردد. در قسمت شرح نيز سعي بر آن بوده است كه پيام مولانا در پرتو سخنان منظوم او در مثنوي و ديوان شمس روشن شود و وجوه مشابهت سخن او از حيث عواطف و انديشه با سخن عارفان ديگر خاطرنشان گردد تا معلوم شود كه اختلاف در گفتار اصحاب شهود نيست و العلم نقطه كثره الجاهلون.
جان گرگان و سگان از هم جداست؛
متحد جان هاي شيران خداست.
مثنوي
و به سابقه انس و ارادت، هرچه در بيان احوال عاشقان گفتيم هم از ايشان وام گرفتيم. پس اگر در آن حسن و ملاحتي ببينند، عكس جمال ايشان است؛ و اگر دلي بدان زنده گردد، هم اثر انفاس قدسي محبان خداست. و خطا و نقصان آن در همه حال به شارح باز مي گردد که هر کجا شرح صدر و گشايش عرصه معنا حاصل نبوده به تنگناي صورت و مضيق عالم لفظ گرفتار آمده است. و نيز چون به حضور ارباب ذوق و مستي مدتي در اين شرح از خويش غايب بودمي، اگر اهل تحقيق در نقل الفاظ و انتقال معاني خطا و نقصاني يافتند؛ به كرم معذور فرمايند كه به گفته حافظ:
رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار؛
دستم اندر ساعد ساقي سيمين ساق بود.
و سلام بر عاشقان کوي حق باد !
حسين محي الدين الهي قمشه اي