"از بهار تا بهاری دیگر"
اندیشمندان جهان چهار فصل طبیعت را
چهار صورت کلی و مثال افلاطونی
از اطوار جاودان هستی دانسته اند.
این سیر شگفت از بهار تا بهار دیگر
فرهنگنامه و فرنود ساری است
در هزاران هزار جلد
که تمام واژه ها و آواهای آفرینش در آن معنی شده است.
واژه ها همه در سیر و گشت و سیر و گشت ها همه در بازگشت:
واژه ای چون خورشید که فروغ آسمان و زمین است
و دیده ها از شکوه و حشمت آن بسته می شوند،
پادشاهی بی نیاز از تاج و تخت
همچون میترا، الهه نور
که برگردونه چرخ چهارم پیش می تازد
و هر دم صد هزاران بدره زر بر زمین و زمینیان می افشاند:
"هر جای چو آفتاب راندن
در راه به بدره زرفشاندن" نظامی
واژه ای چون ماه
این مجنون سرگشته و غریب دلشکسته آسمان که می گردد و می گردد
و هر ماه سی منزل از منازل فلکی را با شتابی چون:
"سرعت عقل در جهانگردی
جنبش روح در جوانمردی" نظامی
می پیماید.
این شهرزاد آسمانی است که هر شب از عشق های پرنیانی و دیدارهای پنهانی
در گوش جنگل و دریا قصه های این دژ هوش ربا را حکایت می کند،
و واژه ای چون درخت
که لب بر پستان مادر خاک نهاده
و دستها را به نشان نیایش به آسمان برآورده است،
و واژه های بی پایان بهار وتابستان و پاییز و زمستان
که اگر درختان جنگل همه خامه خوشنویسان شوند
و دریاها و اقیانوس ها جملگی آن خامه ها را مدد رسانند،
آبها همه خشک و خامه ها همه فرسوده خواهد شد
و نگارش صورت این فرهنگ به سر نخواهد رسید،
تا به معنی چه رسد.
آنچه همه واژه های بدیع هستی را به هم پیوند می دهد عشق است:
از زمینی تا آسمانی و از جسمانی تا روحانی،
همه واژه های هستی چون عاشقان و معشوقان درهم آمیخته
و بی هیچ ننگ و آزرم و بی هیچ پرده و پروا
به کار دل ستانی و دل سپاری
و جانبخشی وجان افشانی سرگرمند،
آسمان زمین را و باد جنگل و صحرا و دریا را در آغوش می گیرند
و چهار فصل طبیعت نامه های سرگشاده های هستند که عاشقان برای معشوقان می فرستند:
"فتاده اند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند اینجا
شراب روح فزای و سماع طنبوری" مولانا
نامه بلند بالای بهار در بیان آغاز عشق است:
لطیف و تازه و رویایی و با طراوت،
و تابستان عشرت آن عشق است
و میوه های آن چون کودکان نو رسته اند از زهدان بهار
و سپس کودک بازی گوشی زاده می شود که نامش پاییز است.
این کودک هر دم شرارتی و شیطنتی می کند:
گاه چنگ در درختان می زند
و برگها یشان رامشت مشت می کند و به دست باد مغرب می سپارد
و گاه شیر باران را باز می کند و این سوی و آن سوی آب می افشاند
و گاه با لبخندی فریبنده از آفتابی درخشان
حکیم خانه نشین را به صحرا می کشاند
و او را خیس و لرزان از بادهای سرد و باران
به خانه می فرستد
و زمستان نیز از مستان همین باده عشق است
که در عین مستی راز هستی را دریافته است:
او می داند که گردونه عروس بهار در راه است،
پس هر آنچه نقره و آبگینه و الماس
از یخ و برگ و تگرگ در گنج خانه دارد
در پیش پای آن عروس نثار می کند
و به زاغ و بوم، این رای و برهمن روزگار، می گوید
که نخست ترانه ای ژرف از نیستی و نیروانا فرو خوانند
و رهنوردان را به تشویش و اضطراب افکنند
و آنگاه همگان را خبر کنند
که رستاخیز بهار همچون همنوازی رستاخیر "مالر" از راه خواهد رسید
و چون گروه هم آوازان آن همنوازی این ترانه شاد و دلکش را خواهند خواند:
"ای قلب من باور دار
و بی هیچ گمان باور دار
که هیچ چیز از هستی تو گم نخواهد شد:
هر آنچه هرگز آرزو کرده ای
هر آنچه هرگز بدان عشق ورزیده ای
و هر آنچه هرگز برای آن تلاش کرده ای
همه از آن تو خواهد بود
ای قلب من باور دار
که تو را برای هیچ شدن نیافریدند
و به هیچ روی رنج و تلاش تو بر باد نخواهد رفت
آنچه آفریده می شود روی در هلاک دارد
و هر آنچه هلاک می شود باز از خاک بر خواهد خواست.
بیاسای از بیم و هراس و آماده باش برای زیستن
ای رنج که ژرفای هر چیز را می شکافی
من از چنگال تو رهایی یافتم،
ای مرگ، ای ارباب جمله آفرینش
اکنون من بر تو سرور شدم
من با بالهایی که از خود برآورده ام
با نیروی پیگیر عشق پرواز خواهم کرد
به سوی آن روشنایی که هیچ چشمی هرگز بر آن نیفتاده است" گوستاو مالر
اینک این شما و این بهار
این شما و پیام یار
اینک فرس و اینک نگار
رقص و شادی کنید
و یکدیگر را چون نسیم و نرگس دربر گیرید
و چون زنبور عسل و گل ها و گیاهان
کام یکدیگررا از شهد وجودتان شیرین کنید
و تلخی های کین و تاریکی
و شرنگ آز و جاه و تنگ چشمی
و زهر فریب و ریا را به دریاهای تلخ و شوربسپارید.
و سلام بر فرهنگ خوانان جهان باد.
حسین الهی قمشه ای
نوروز 1392
طراحی دیجیتالی "هر روزتان نوروزباد" از حسین الهی قمشه ای