پيکار پيوسته آدمي با ديو
متن زير از مقدمه سالنامه فردوسی انتخاب شده است:
ببين اكـنون كـه انـدر هـم سـرشتـه
ملك در ديـو و ديـو انـدر فـرشــتـه
حماسة حكيم طوس نمايشنامة گستردهاي است از زندگي پر ماجراي انسان از هبوط تا عروج، و هدايتي است جملة آدميان را از دوزخ تا بهشت كه رهنماي آن فروغ ايزدي يعني خِرد است:
خِــرد افسـر شهــرياران بـود
خِــرد زيــور نامـداران بـــود
خِــرد زنـدة جاودانـي شنـاس
خِـرد ماية زندگانــي شـناس
خِــرد چشم جان است چـون بنگــري
تو بي چشم شادان جهان نسپـري
هميـشه خـرد را تـو دستـوردار
بـدو جانـت از ناســزا دوردار
موضوع اصلي نمايشنامه، پيكار پيوستة انسان با ديوهاي درون و بيرون است و جايگاه آدمي در اين نمايش، گاه دوزخ است يعني غلبة ديو بر انسان و گاه برزخ است، يعني ستيز آدمي با ديو و گاه بهشت است يعني فرمانروايي آدم بر ديو. شاهنامه با صبح نخستين بهار آغاز مي شود كه آفتاب به برج حَمَل مي رسد و جهان جواني از سر مي گيرد:
چو آمد بـه برج حمـل آفتـاب
جهان گشت با فَرّو آئين و آب
كيومـرث شد بر جهـان كدخـداي
نخستيـن به كوه انــدرون ســاخت جــاي
دراين اعتدال ربيعي، كيومرث يعني آدمِ نخستين بر بلنداي كوه يعني عرش طبيعت مينشيند ، پلنگينه ميپوشد و به كيش داد و نيكي بر مردمان فرمان ميراند و دد و دام و هر جانور يعني قواي طبيعي حيواني در كنار او ميآرامند. كيومرث را هيچ دشمني نيست مگر يك ديو پنهان كه از مشاهدة كمال انسان درآتش رشك وحسد ميسوزد و ميخواهد كه او را چون خود در آتش افكند:
نـبـودش بـه گيـتـي يـكـي دشـمـنـا
مگر درنهان ريمـن اهريمنـا
بـه رشـك انـدر اهـريـمـن بـدسَـگــــآل
هـمـي راي زد تـا بـيـاكـنـد بــــال
اين اهريمن بدانديش را فرزندي است چون پدرسياه و پليد، كه سيامك ـ فرزند كيومرث ـ به جنگ او مي رود و برهنه تن با پور اهريمن در مي آويزد، از آنكه نمي داند برهنه تن در بهار بيرون روند نه در خزان و بي حجاب با حوران در مي آميزند، نه با ديوان. زمستان شمشيري از زمهرير دارد و پيش تيغ او بيزره نبايد رفت. سيامك از پاي در مي آيد و پهلوي او به چنگال ديو دريده مي شود. فرزند سيامك كه همة هوش و فرهنگ است و نزد نياي خود نقش وزير و دستور را ايفا مي كند، به كين پدر به جنگ ديو مي رود. ديو زمين و آسمان را به گرد و خاك مي آلايد تا چشم هوشنگ را تاريك كند:
نـبـيـنـي كـه جـايـي كـه بر خاست گرد
نبيند نظر گـر چه بيناست مـرد
در آغاز نمايشنامه مكبث ميخوانيم: سه خواهر شوم شيطان صفت كه چون اهريمن وسوسه گر بر سر راه مكبث ايستاده اند تا او را بفريبند، پيش از آمدن مكبث اين سرود را به طور دسته جمعي به آواز ميخوانند:
پاكي پليدي است
پليدي پاكي است
در هواي تيره مه آلود پرواز كنيد
و چنين است كار اهريمنان كه پيوسته در هواي تيره پرواز ميكنند و درآب گل آلود ماهي ميگيرند. هوشنگ ديده از غبار پاك ميدارد و جهان را بر ديو نستوه تنگ ميكند و سر ديو را بر پاي خواري و پستي ميافكند و چون روزگار كيومرث به سر ميرسد، هوشنگ به جاي نيا، تاج بر سر مي نهد و بر تخت مينشيند:
به فــرمـان يـزدان فـــيروزگـر
بـه داد و دهـش تـنـگ بـسـتـه كـمـر
روزي در پي كشتن اژدهايي سياه، كه چهرة ديگري از همان ديو است، سنگي مي افكند و سنگ به جاي اژدها بر سنگي ديگر فرود مي آيد و آتشي از آن بر مي خيزد و راز آتش بر آدمي فاش ميشود و اهل اشارت در مي يابند كه اين آتش الهي با سنگ انداختن بر ديو و«رمي جمره» بر شيطان، به آدمي رخ مي نمايد. هوشنگ آتش را فروغ ايزدي مي شمارد و قبله مي نهد تا به سوي آن روي آورند و يزدان را نيايش كنند:
جهانـدار پيش جهـان آفرين نيايش
همي كرد و خواند آفرين
كه او را فروغي چنين هديه داد
هميـن آتش آنگـاه قبله نهـاد
و به ذوق كشف اين آتش ايزدي جشني بر پا ميكند و نام آن را سده ميگذاردكه طلايه و پيش آهنگ نوروز است و نـوروز رمز غلبة سليمان بهـــار است بر ديو زمسـتان.
برلشكر زمستان نوروز نامدار كرده است قصد تاختن و راي كارزار
و اينك بيامده است به پنجاه روز پيش جشن سده، طلايه نوروز نامدار
اين جشن، سپاسي از هديه ايزدي است نه پرستش آتش، بنابراين:
مگوئي كه آتـش پرستان بــُدند
پرستنـدة پـاكْ يزدان بــُدنـد
روزگار به هوشنگ نيز وفايي نميكند و فرزند گرانمايه اش طهمورث بر جاي پدر مي نشیند و خطبة پادشاهي مي خواند و عهد مي كند كه:
ز هرجاي كوته كنم دست ديو
كه منبود خواهم جهان را خديـو
هرآن چيز كاندر جهان سودمند
كنـم آشكـارا گشايـم ز بنـد
اين بهترين منشور صاحبان قدرت است كه خوبان را دست بگشايند و بدان را پاي ببندند و خردمندان را به دستوري و راي زني گمارند، همچون شيداسب وزير طهمورث كه:
ز خوردن همه روزه بر بسته لب
به پيش جهاندار بر پاي شب
و هر كه خدا را پيش چشم دارد، روزها از هر چه نارواست روزه گيرد و شبها به اخلاص در پيش جهان آفرين به نماز و نيايش برخيزد. طهمورث از حسن راي چنين وزيري كه جز راه نيكي به شاه نمي نمايد، چنان از بديها پالوده مي شود كه فَرَّه ايزدي و فروغ يزداني از آئينة وجودش مي تابد، اما ديوان و شياطين همچنان سركشي مي كنند و زمين و آسمان را به غبار مي آلايند تا ديدگان را ببندند و رخت عمر آدميان بربايند. طهمورث باسپاهي گران به جنگ آنان مي رود و همه را مقهور و دربند مي كند و به طهمورث ديو بند شهرت مي يابد و آنگاه جمشيد بر جهان پادشاه مي شود و باز مانند پدر عهد مي كند كه مردمان را به فَرَّه ايزدي از تاريكي به روشنائي رهنمون شود و دست بدان و ديوان و دَدان را كوتاه كند.
مــنم گـفت بـا فَـرَّه ايـزدي
همم شــهريـاري و هـم مـوبـدي
بدان را ز بـد دست كـوته كـنم
روان را ســوي روشـني ره كـنم
و آنگاه بار ديگر ديو يعني ضحاك ماردوش به كمك ابليس بر تخت مينشيند و روزگاري دراز ديوان بر جهان فرمان مي رانند و نيكي از ترس پنهان مي شود و نيكان رخ نهان ميكنند و چون اصحاب كهف در غار خلوت خويش مي خُسبند و آنگاه فريدون با گرز بر فرق ضحاك ميزند و...
وبدين سان سراسر شاهنامه داستان پيكار آدمي با ديو است، گويي آدميت ما در گرو اين پيكار است. رابرت برونينگ شاعر رومانتيك قرن 19 انگليس در قطعه شعر بسيار ژرف و لطيفي ميگويد:
درعالم هستي، ما را به چيزي نميگيرند مگر آن دم كه در برابر ديو قيام كنيم. پيش از آن، در دست ديو نفس گرفتاريم و ديوان ما را بندة خود ميبينند و خوار ميشمارند و فرشتگان نيز ما را اسير ديو مييابند و قدر و قيمتي بر ما نمينهند. اما درآن دم كه آدمي قيام كند و فرياد برآورد كه من ديگر در اسارت ديو نخواهم ماند، تمام كائنات متوجه او ميشوند، درميان ديوان ولوله و آشوبي به پا ميشود كه بگيريد اين زنداني فراري را كه عزم راه دين كرده و او را بترسانيد و باز گردانيد:
چون تو عزم دين كني با اجتهاد
ديو بانگـت بـرزنـد انـدر نهــاد
كه مرو آنجا بينديش اي غـوي
كه اسير فقر و درويشـي شوي
و از آن طرف فرشتگان و كروبيان عالم بالا سر از پنجره هاي آسمان بر مي آورند و همگان را خبر مي كنند كه هان بنگريد انساني را كه در برابر ديوان قيام كرده و عزم آسمان دارد. في الجمله با اين قيام، قيامتي به پا مي شود و همة قابليت ها و استعدادهاي آدمي به سوي فعليت حركت مي كنند.
البته اگر شخص جبان و سست اراده باشد، از هياهو و تهديد ديوان مي ترسد و از راه باز مي گردد و به اسارت ديوان تن مي دهد و اين همان است كه شاعران پارسي گو از آن به توبه يعني بازگشت تعبير كرده اند و شكستن آن توبه را واجب شمرده اند:
گو خلق بدانند كه ما عاشق و مستيم آوازه درست است كه ما توبه شكستيم
در جرم توبه كردن بوديم تا به گردن از توبه هاي كرده اين بار توبه كردم
اساس توبه كه در محكمي چو سنگ نمود ببين كه جام زُجاجي چه طرفه اش بشكست
ازآنجا كه اين مبارزه شكوه و افتخار و حماسة انسانيت است، حماسه هاي بزرگ جهان اوديسه و ايلياد، (Odyssey and Illiad) دو حماسه بزرگ يوناني مهابهارات (Mahabharata)حماسه بزرگ هندوان، نيبهلونگنليد(The Song Of Niebelungs) حماسه قوم ژرمن، سرود رولان (The Song Of Roland) حماسه ملي فرانسه، بيولف حماسه قوم انگلوساكسن، ملكه پريان Fairy Queen حماسه پهلواني اثر ادموند اسپنسر انگليسي و بهشت گمشده Paradise Lost بزرگترين حماسه ديني مسيحيت اينه ايد حماسه روم باستان و حماسه هاي اقوام و ملل ديگر هر يك به نوعي داستان اين ستيز و پيكار آدمي با نيروهاي شر و اهريمني است و پهلوانان و دلاوران و سرآمدان، همان آدميان از بند رسته اند كه همتشان در جهان بر كوتاه كردن دست جور و تطاول ديوان از انسان است و پيوند حماسه با عرفان در همين نكته نهفته است، زيرا در عرفان نيز اصل همين« مبارزة انسان با ديو نفس » است كه بنابر حديثي از پيامبر اكرم جهاد اكبر لقب گرفته است. از اين رو پهلوانانِ حماسه ها در ادبيات عرفاني و صوفيانه، اغلب رمز پهلوانانِ راه خطرناك عشقند:
خامان ره نرفته ندانند ذوق عشق
دريا دلي بجوي، دليري، سرآمدي
رستم پهلوان ميدان دل است. مردي است پاك و صافي دل، كه نام انساني را بزرگترين شرافت و برترين ماية افتخار و بهترين گوهري ميداند كه شايستة جستن و يافتن است. پيشة او در جهان جز اين نيست كه هر كجا ديو و اژدهايي است با او بجنگد و هر كجا انساني در چاه و زندان ديوي اسير است، او را برهاند:
بانگ زدم من كه دل دوش كجا ميرود
گفت شهنشه خموش، جانب ما ميرود
گفتم تو با مني دم ز درون ميزني
پس دل من از برون خيره چرا ميرود
گفت كه دل آن ماست رستم دستان ماست
سوي ديارخطا بهرغزا ميرود
سوختم در چاه صبر از بهر آن ماه چگل
شاه تركان فارغ است از ما خدايا رستمي
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
رستمي بايست اندر جنگ ريشاريش نفس
تو مخنث وار پا واپس كشيدي يوف يوف
رستمي بايد كه پيشاني كند با ديو نفس
گر بر او غالب شويم، افراسياب افكنده ايم
نظامي پيغمبر اكرم را در شب معراج تلويحاً به رستمي تشبيه كرده كه بر رخش همت سوار است و به آسمان ميرود:
جريده بر جريده نقش ميخواند
گريوه بر گريوه «رخش» ميراند
اين بهره گيري رمزي از پهلوانان حماسه ها در ادبيات جهان تنها يك استخدام ادبي نيست، بلكه شاعران عارف پيشه، جوهر عرفان را درحماسه ها يافته و دانسته اند كه آن حماسه سرايان بزرگ پهلوانان و ديوان و ددان و بيابان و تشنگي و اژدها و سيمرغ و غيره را رمزي از معاني بلندتري گرفته اند تا نه تنها تاريخ و فرهنگ و افتخارات يك قوم را زنده كنند بلكه نمايشي از اصيل ترين حقايق زندگي انسان را بر صحنه آورند. فردوسي درآغاز شاهنامه اشاره مي كند كه اين داستان هاي عجيب هر چند دروغ و فسانه به نظر مي آيد، چون رمز آن بگشايند همه عين راستي و درستي است:
تو اين را دروغ و فسانه مدان
به يك سان روش در زمانه مدان
ازو هر چه انـدر خورد با خرد
دگـر از ره رمز معنـي برد
كيخسرو سياوش كاووس كيقباد
گويند كز فرنگيس افراسيـاب زاد
رمزي خوش است گر بنيوشي بيان كنـم
احوال عيش و مستي وآئين و دين وداد
همچنين در گوشه و كنار شاهنامه مكرّر به اين نكته بر ميخوريم كه مقصود از ديو، انسانهاي ناسپاس و يزدان ناشناسند كه گاه در چهره دوستي در ميآيند و به چاپلوسي و چرب زباني آدمي را از راه به در ميبرند:
تو مر ديو را مردم بدشناس
كسي كو ندارد ز يزدان سپاس
يكي ديو بايد كنون چرب دست
كه داند همه رسم و راه نشست
شود جان كاووس بي ره كند
به ديوان بر، اين رنج كوته كند
در داستان بيژن و منيژه آنجا كه بيژن و گرگين به سوي مقصد راه مي افتند دو ديو دروني نيز با آنان همراه می شود، يكي ديو آز، دردرون بيژن، و يكي ديوِ كينه و حسد در دل گرگين و همه گرفتاري ها به سبب همراهي اين دو ديو پيش مي آيد:
برفتنــد هـردو بـه راه دراز
يكي آزپيشه يكي كينه ساز
دلش را بپيچيـــد اهـريمنـا
بدي سـاختن خـواست بر بيژنا
در دوران ضحاك كه تمثيل فرمانروايي ديو برآدم، يعني وقوع در دوزخ است؛ فردوسي نشان ميدهد كه چگونه در يك جامعة ديو سالار، خوبان و فرشته خويان بر كنارند و پنهان، ديوان و جادوان بركارند و آشكار:
نهان گشت آيين فرزانگان
پـراكنــده شــد كام ديـوانگان
هنرخوار شد جادويي ارجمند
نهان راستـــي آشكارا گزنــد
شده بر بدي دست ديوان دراز
زنيكي نبودي سخن جز به راز
شخصيتهاي داستاني مانند فريدون و ضحاك و افراسياب و كيخسرو و غيره نيز نمودارهايي از اوصاف بد و خوب آدميانند. همه كس ميتواند به اوصاف جميل، فريدون شود يا خود را به شيطان بفروشد و ضحاك گردد:
فـريدون فـرخ فرشـتــه نبـود
به مشـك وبه عنبر سـرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكويي
تو داد و دهش كن فريدون تويي
در ادب تمثيلـي و حماسـي انگليس، نيز سلحشوراني كه دلـدادة ملكة پريان يعني زيبايي و نيكويي مطلقند، يا دلاوران ميزگرد كه به آرتور شاه خدمت ميكنند يا بيولف كه باهيولايي به نام گرندل در ميآويزد، همه رمز فضايل انساني همچون شجاعت و سخاوت و عدالت و امثال آنند،كه با رذايل يعني ديوها و غولها و هيولاهاي حرص و آز و ريا و غيره نبرد مي كنند. يكي از بارزترين نمونه هاي اين جهاد اكبر، هفت خوان رستم است. رستم براي نجات كيكاووس و يارانش (رمز نفس ناطقة آدمي و قواي او) كه در مبارزه با ديوان مازندران شكست خورده و نابينا شده و همه در اسارت ديو به سر ميبرند عزم راه ميكند. فرق هفت خوان رستم با هفت خوان اسفنديار در اين است كه رستم رنج راه و خطرات سفر را به خاطر نجات انسانهاي در بند تحمل ميكند، اما هدف اسفنديار از مبارزاتش اين است كه به جاي پدر پادشاه شود. از اين روست كه هرچند هر دو با ديو و اژدها مي جنگند، هريك را مقام و منزلتي ديگر است و به گفتة مولانا:
هردو صورت گـر بـه هم مـاند رواست
كآب شـور و آب شــيرين را صفـاست
در هفت خوان رستم همه جا ديو و اهريمن به گونه اي حضور دارد و همه جا دست و بازوي رستم به نيروي يزدان پيروزگر، نبرد مي كند و هرجا غلبه اي هست، غلبة يزدان بر اهريمن است؛ از آن كه رستم رهايي از تنگناها را همه از داد يزدان مي بيند و او را سپاس مي گويد و همگان را مي آموزد كه هر كجا به سختي گرفتار آيند به يزدان پناه برند:
به جايـي كه تنگ انــدرآيـد سَخُــن
پناهـت بـه جـز پـاك يـزدان مكـن
در خوان اول ديو به صورت شير ظاهر ميشود و شير نيز يكي از رمزهاي ديو نفس است كه:
كشتن آن كار عقل و هوش نيست
شــير باطن سـخرة خـرگـوش نيست
شيـري اســت نشسـته بـر گــذرگـاه
خــواهم كـه بــه شـير گـم كنــم راه
البته در اين خوان رخش رستم شير را مياندازد و رستم او را ملامت ميكند كه چرا به تنهايي با شير درآويخته و او را بيدار نكرده است، اما به هر حال يزدان را سپاس ميگويد و راهي خوان دوم ميشود:
تــن رخـش بستــرد و زيــن بـر نهـاد
ز يـزدان نيكــي دهــش كــرد يـاد
در خوان دوم ديو به صورت گرما و خشكي ظاهر ميشود. در اساطير ايران و يونان و كشورهاي ديگر، خشكي نام ديوي است كه راه بارش ابرها را ميبندد و مانع نزول رحمت ميشود. در اين خوان نيز رستم پديد آمدن ميش و پيدا شدن چشمه و شكست غول خشگي و رهايي از تشنگي را همه از داد خداي دادگر ميبيند:
تهمتن سوي آسمان كرد روي
چنين گفت كاي داور راستگوي
هر آن كس كه از داد تو يك خداي
بپيچد نيارد خرد را به جاي
بيت دوم يادآور آن حديث معروف از پيامبر اكرم است كه فرمود: «العقل ما عبد به الرحمان » خرد آن است كه آدمي را به فرمانبرداري از خداي رهنمون شود. در خوان سوم ديو در صورت اژدهاست كه از عظمت و بزرگي همة بيابان را پر كرده اما در حقيقت هيچ نيست و همه زادة وهم و خيال است و برق شمشير رستم چون تيغ آفتاب كه صد هزار سايه را گردن ميزند، آن اژدها را از پاي مياندازد. اژدها نيز در فرهنگ عرفاني از نامهاي نفس اماره است:
نفـس اژدرهاست او كــي مـرده است
از غــم بــيآلتــــي افســـرده اسـت
در اين خوان باز رستم، خدا را سپاس ميگويد و او را ماية پيروزي خود ميشناسد:
به يزدان چنين گفت كاي دادگر
تو دادي مرا دانش و زور و فر
كه پيشم چه ديو و چه شير و چه پيل
بيابان بي آب و درياي نيل
بدانديش بسيار وگر اندكي است
چو خشم آورم پيش چشمم يكي است
در خوان چهارم ديو كه ميتواند خود را به هر صورت درآورد در چهرة دختري جوان و صاحب جمال، جام شراب در دست، بر رستم جلوه ميكند و براي او خوان ميگسترد. رستم يزدان را به پاس اين نعمت ناگهاني سپاس ميگويد و زير لب زمزمه ميكند كه:
به يـاران مـي نـاب و معشـوق مست
خـدا مـيرساند ز هـر جـا كه هست
اما وقتي رستم دست به طعام ميبرد و به سنت ايرانيان باستان در ابتداي طعام نام يزدان را بر زبان ميراند، از دولت اين نام، به ناگاه جادوي ديو ميشكند و رستم به جاي آن ساقي طناز، پيرزني زشت و ناموزون ميبيند و او را به شمشير دو نيم ميكند:
تهمتن به يزدان نيايش گرفت
براو آفرين و ستايش گرفت
كه در دشت مازندران يافت خوان
ميو رود بـا ميگسـار جـوان
ندانست كاو جادوي ريمن است
نهفته به رنگ اندر اهريمـن است
يكي جام مي در كفش بر نهاد
زدادار نيكي دهش كـرد ياد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونه برگشت جادو به چهـر
ميانش به خنجر به دو نيم كرد
دل جادوان را پُر از بيم كـرد
در ادبيات عرفاني پيرزنان جادوگر نيز پيوسته رمز نفس يا دنيا بوده اند، چنانكه در نمايشنامة مكبث آن سه جادوگر اهريمني كه شكسپير آنها را خواهران شوم خوانده، رمز نفس اغواگر و ديو جاه طلبي درون مكبثاند و چنين است داستان ساحرة كابلي در مثنوي و جادوگر داستان ماهان مصري كه از دور « ملكة پريان » به نظر مي رسيد و از نزديك هيولاي هولناك بود و صدها داستان ديگر از چنين جادوگران فريب كار در ادبيات جهان به جاي مانده است. اما در خوان پنجم به ظاهر ديوي نيست و رستم با پهلواني به نام اولاد برخورد مي كند. اولاد از كارگزاران ارژنگ ديو و ياران اوست و آنكه خدمت ديو كند، اگر چه به صورت انسان باشد به باطن ديو است، از همين رو بسياري از صورتگران قديمي شاهنامه، اولاد را در صورت ديو مجسم كرده اند. اولاد رستم را از ارژنگ ديو و سپاه بيكران او مي ترساند و اين تهديد و ترساندن چنانكه اشاره شد، از حربه هاي مؤثر شيطان است، اما رستم هراسي به دل راه نمي دهد بلكه در پاسخ رجز خواني هاي اولاد مي گويد:
ببينـي كـز ايـن يك تـن پيلتــن
چـه آيـد بــدان نامـــدار انجمـن
خوان ششم جنگ رستم است با ارژنگ ديو و سپاه او كه لختي در برابر رستم ميايستند و سپس چون سپاه شب از برابر فروغ صبح ميگريزند و محو ميشوند:
يكــي نعـره زد در ميـان گـروه
كه گفتـي بـدريد دريـا و كـوه
برون جست از خيمه ارژنگ ديو
چو آمد ازآن سان به گوشش غريو
چو رستم بديدش برانگيخت اسب
بـرآمد بـَـرِ او چـو آذرگشسب
پر از خـون سـر ديـو كنده ز تن
بينداخت زآن سـو كه بدانجمن
چــو ديـوان بـديـدند كــوپال او
بــدريد دلشـان ز چــنگال او
از همـه مهمتر خوان هفتـم است كه مرحلـه نهايـي مبارزة آدمـي را با تمام هستـي نفس ( نه ياران و لشكريان او ) تصوير ميكند. رستم اولاد را كه به عنوان راهنما همراه آورده است به درختي ميبندد و با نشاني كه گرفته به غار ديو سفيد وارد ميشود. ديو را در غار خفته مييابد و دور از جوانمردي ميبيند كه بر خفتة بيدفاع، اگرچه ديو باشد، شمشير كشد. پس غرشي رعد آسا ميزند و چون ديو بيدار ميشود با او در ميآويزد:
به غار اندرون ديد رفته به خواب
به كشتن نكرد ايچ رستم شتاب
بغـريـد غريدنـي چون پلنـگ
چو بيدار شد اندر آمد به جنگ
چرا رستم ديو را نميكشد؟ زيرا آن ديو، ديو نفس است، وسوسة شيطاني است. اگر كسي بر شهوت خفته غالب شود و كوس پهلواني زند، خويشتن را فريفته است. چنين كسي از خطر ديو شهوت ايمن نيست، زيرا ممكن است چندي بعد شهوت بيدار بر وي حمله برد و او را دراندازد. از اين رو هركسي بايد يكبار براي هميشه با ديو آز، ديو شهوت، ديو غرور در تمامي قدرتشان و در كمال بيداريشان روبرو شود و اگر آنان را درانداخت ديگر ايمن است، زيرا نيروي او بر منتهاي قوت آن اميال شيطاني فايق آمده است.
در داستان يوسف و زليخا، يوسف هنگامي با ديو شهوت مي آويزد و برآن غالب ميشود كه ديو در منت هاي بيداري است و سلاح و حربه كامل دردست دارد و همه شرايط مساعد درجهت آن ديو است: معشوق جوان در منتهاي زيبايي و دلبري است، خانه خلوت است و درها بسته و مفسران گفته اند غلقت الابواب ( زليخا درها را بست ) از باب مبالغه آمده است تا بر بسته بودن كامل درها تأكيد كند و معلوم است كه خلوت خانه و امنيت خاطر از رفت وآمد غير بر شدت وسوسه مي افزايد. يوسف نيز به تعبير قرآن «بَلَغَ اَشُدَّهُ » يعني به شدت بلوغ و در كمال شكوفايي جواني خود رسيده بود و تصريح شده كه «لقدَ همّت به و هَمّ بها » يعني زليخا همت بر يوسف نهاده و يوسف بر زليخا، و چنان نبود كه يوسف را شوقي و ميلي به صحبت زليخا نباشد بلكه به حكم فطرت هردو به هم شوق داشتند و اگر آيه را چنان تفسير كنيم كه يوسف را ميلي نبود، گريز او از معركه شهوت ديگر حماسه اي نمي ساخت و مهمتر از همة اين عوامل وسوسه انگيز اين است كه زليخا با چنان مقام و جمال و در خوشترين لباس، از مقام ناز كه اقتضاي جمال و دارايي است فرود آمده و تمام وجودش نياز و تمنا شده بود، و نادر مردي بايد كه در برابر نياز و تمناي چنين معشوقي تاب آورد و بر چنين شهوتي پاي پرهيز نهد. مولانا در داستان اعرابي و همسرش در بيان علت تسليم شدن مرد در برابر گرية همسر، به نكتة لطيفي اشاره كرده و آن اين كه زن معشوق است و بر مسند ناز، و مرد عاشق است و در مقام نياز. حال اگر زن كه شأن او ناز كردن و فرمان راندن است از مقام ناز به نياز آيد و به حال گريه كه بارزترين نشان نياز است درافتد، مرد را تحمل اين حال نيست و مي كوشد كه با پذيرش هرچه هواي دل همسر است، او را دوباره بر مسند ناز بنشاند:
مرد گفت اكنون گذشتم از خلاف
حكم داري تيغ بر كـش از غـلاف
هر چه گويي مر تو را فرمان برم
در بد و در نيك آن مي نگرم
گاه زنان از اين سلاح مؤثر گرية آگاهانه سود مي جويند تا به مطلوبات خود رسند، زيرا مي دانند كه طبيعت مرد اين گريه و اين نياز را نمي پسندد و تاب نمي آورد. اكنون يوسف در چنين حالي كه معشوق به تمنا دست در دامن او زده و به نياز در پايش افتاده و درها بسته و موانع مفقود و شرايط موجود است با شجاعتي تمام، ديو شهوت بيدار و مسلح را بر زمين مي زند و از معركه مي گريزد.
رستم نيز نيك مي داند كه جنگ با ديو خفته موجب رهايي نخواهد بود، پس ديو را بيدار مي كند. ديو با سنگ آسيايي عظيم به رستم حمله مي برد. رستم مي داند كه اين نبرد نهايي است و اگر در آن پيروز شود، پيروزي نهايي و زندگاني جاودانه خواهد يافت:
به دل گفت رسـتم گر امروز جان
بماند به من زندهام جاودان
عمر جاودان در كشتن ديو خود بين نفس است:
اين نفس خود بين گر بميرد زنده گردد
جاني كه در خود بنگرد نور خدا را
روزه چون قربان ماست زندگي جان ماست
مرده از او زنده شد چونكه به قربان رسيد
رستم كه در همة نبردها به نيروي جهان آفرين تكيه دارد در اينجا نيز:
تهمتـن به نيـروي جان آفـرين
بكوشـيد بسـيار بـا درد و كـين
بزد چنگ و برداشـتش نره شـير
بـه گردن بـرآورد و افكـند زيـر
فـرو بـرد خنجـر دلـش بردريـد
جگرش از تن تيره بيرون كشـيد
هـمه غـار يكسر تن كشـته بود
جهان همچو درياي خون گشته بود
پس از كشتن ديو و آخرين مرحلة مبارزه ، باز پهلوان در خطر سقوط قرار دارد و آن سقوط در قعر درة عجب و خودپسندي است كه باخويشتن گويد: عجبا از من بدين شجاعت و قدرت كه چنين ديو جگر خواري را از پاي در آوردم. اما نه يوسف به چنين درهاي ميافتد و نه رستم. يوسف با آنهمه پايداري و شجاعت و آن فرار حماسه آفرين به جاي غرور، سر فرود ميآورد و ميگويد:
و ماابرء نفسي
انّ النّفس لامّاره با لسّوء
الاّ ما رحم ربّي
من دامن خويشتن را از بدي مبرا نمي بينم
همانا كه نفس بسيارامر كننده به بديهاست
مگر آنكه رحمت پروردگار شامل حال شود.
و رستم نيز پس از كشتن ديو، غره نمي شود، بلكه جهان آفرين را ياد مي كند و به نماز و نياز ميآيد و اين از نقطه هاي اوج حكمت فردوسي است كه شايستگي او را بر احراز عنوان حكيم به كرسي مي نشاند:
ز بهر نـيايش سرو تن بشست
يكـي پاك جـاي نيايش بجست
ازآن پس نهاد از بر خاك سـر
چنين گـفت كـاي داور دادگـر
تويـي بندگان را ز هر بـد پناه
تـودادي مـرا گردي و دستگاه
توانايــي و مـردي و فـرّو زور
همه كامم از گردش ماه و هور
تو دادي و گرنه ز خود خوارتر
نبـينـم به گيتـي يـكي زارتـر
ز فرّتو بينم همه هر چه هست
دگر كـس نـدارد دراين كـار دست
زداد تـو هـر ذرّه مهري شـود
زفـرّت پشيزي سپهـري شـود
و چنين است حماسه حكيم طوس كه پيكار پيوسته اهورا و اهريمن و ديو و فرشته را بر پهنه گيتي به نمايش آورده و در كنار درس توحيد كه فرمود:
خـداي بلندي و پسـتي تـوئي
ندانم چه اي هر چه هستي توئـي
و به روايت عطار با همين يك بيت به بهشت برين راه يافت.همچنين درس شرك را كه تعبير ديگر آن ديو شناسي است و اروپائيان آن را Demonology گويند، در حوزه حماسه خود تدريس كرده و شاهنامه او در كنار اوديسة هومر، و بهشت گمشده ميلتون و سير وسلوك ترسا اثر جان بانيان و فائوست گوته از بهترين كتابهاي ديوشناسي به شمار است.
فردوسي افزون بر اينكه «چراغ فروزان خرد» را در پيش پاي آدميان نهاد، و اهريمن تاريكي را بدان دور كرده، و افزون بر اينكه «چراغ فرهنگ اهورايي» ايران باستان و آئينهاي ديرينه اين مرز و بوم را كه از ديدگاه انديشه بر بنياد يگانه پرستي و جاودانگي جان نهاده شده و در جايگاه رفتارها و پيوند ها بر پاية پندار نيك، گفتار نيك و كردار نيك استوار است، روشن نگاه داشته همچنين «چراغ زبان پارسي» را كه مي رفت در توفان هاي سهمگين روزگار يكسره خاموش گردد چنان فروغي پايدار بخشيده كه تازبان و فرهنگ در جهان هست زبان و فرهنگ پارسي نيز زنده خواهد بود و شاهنامه فرزانة طوس هر دم آن را جان تازه خواهد بخشيد و شگفتا از اين نامة نامور، و اين آتش يگانه پارسي كه به يك فروغ سه چراغ خرد و فرهنگ و زبان را روشن كرده و خود بر جاودانگي خويش گواهي داده است:
بسـي رنج بـردم در ايـن سـال ســي
عجم زنـده كـردم بـديـن پارســي
بنــاهـاي آبــاد گــردد خـراب
ز بــاران و از تـابــش آفتــاب
پـي افكنـدم از نظم كاخـي بلنـد
كه از بــاد و بـاران نيابـد گـزنـد
جهان كرده ام از سخن چون بهشت
از اين بيش تخم سخن كس نكشـت
نميـرم از اين پس كه من زنده ام
كه تخـم سخـن را پـراكنـده ام
هـر آنكس كه دارد هش و راي و دين
پس از مرگ بـر من كنـد آفـرين
حكماي پهلوي كه در تاريخ فلسفه از ايشان به فهلويون ياد شده است از پيشروان فلسفه وحدت وجود به شمار ميروند. ايشان وجود را حقيقت واحدي مي دانستند كه مانند نور داراي مراتب شدت و ضعف است اما همه مراتب آن يك حقيقت بيش نيست چنانكه حاجي سبزواري در منظومه آورده است :
الفهلـــويـون الــوجــود عــندهـم حقيقــــهُ ذات تــشككٍ تَـــعُم
بنابراين به گفتة چكامه سراي بزرگ سدة ششم هجري انوري ابيوردي:
آفـريــــن بــر روان فـردوســـي
آن هـــمايون هـماي فـرخنـــــده
او نــه استـــاد بــود و مـا شاگـــرد
او خـداونـــــد بـــود و مـابنـــده
و سلام بر پهلوانان جهان باد
حسين محي الدين الهي قمشه اي