(1)
خورشيد کمند صبح بر بام افکند
کيخسرو روز، مهره در جام افکند
مي خور که منادي سحرگه خيزان
آوازه اشربوا در ايام افکند
(2)
آمد سحري ندا ز ميخانه ما
کاي رند خراباتي ديوانه ما
بر خيز که پر کنيم پيمانه ز مي
زان پيش که پر کنند پيمانه ما
(3)
وقت سحر است خيز اي مايه ناز
اندک اندک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجايند نپايند بسي
و آنها که شدند کس نمي آيد باز
(4)
اکنون که جهان را به خوشي دسترسي است
هر زنده دلي را سوي صحرا هوسي است
بر هر شاخي طلوع موسي دستي است
در هر نفسي خروش عيسي نفسي است
(5)
چون بلبل مست راه در بستان يافت
روي گل و جام باده را خندان يافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
درياب که عمر رفته را نتوان يافت
(6)
روزي است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همي شويد گرد
بلبل به زبان حال نزد گل زرد
فرياد همي کند که: مِي بايد خورد
(۷)
زان باده که عمر را حيات دگر است
پر کن قدحي گرچه تو را درد سر است
بر نه به کفم که کار عالم سمر است
بشتاب که عمر هر دمي در گذر است
(۸)
هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
برساز ترانه اي و پيش آور مي
کافکند به خاک صد هزاران جم و کي
اين آمدن تير مه و رفتن دي
(9)
تا در تن ِتوست استخوان و رگ و پي
از خانه تقدير منه بيرون پي
گردن منه ار ظلم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طي
(10)
بر گير پياله و سبو اي دلجوي
فارغ بنشين به کشتزار و لب جوي
بس شخص عزيز را که چرخ بدخوي
صد بار پياله کرد و صد بار سبوي
(11)
تنگي مي لعل خواهم و ديواني
سد رمقي باشد و نصف ناني
وانگه من و تو نشسته در ايواني
عيشي است که نيست در خور سلطاني
(12)
گويند کسان بهشت با حور خوش است
من مي گويم که: آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
کآواز دهل شنيدن از دور خوش است
(13)
گل گفت که دست زرفشان آوردم
خندان خندان رو به جهان آوردم
بند از سر کيسه برگرفتم رفتم
هر نقد که بود در ميان آوردم
(14)
اي دل همه اسباب جهان خواسته گير
باغ طربت به سبزه آراسته گير
وآنگاه برآن سبزه شبي چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گير
(15)
زان پيش که بر سرت شبيخون آرند
فرماي بتا تا مي گلگون آرند
تو زر نه اي غافل نادان که تو را
در خاک نهند و باز بيرون آرند
(16)
اين کهنه رباط را که عالم نام است
وآرامگه ابلق صبح و شام است
بزمي است که وامانده صد جمشيد است
قصري است که تکيه گاه صد بهرام است
(17)
آن قصر که جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور مي گرفتي همه عمر
ديدي که چگونه گور بهرام گرفت
(18)
هر جا که گلي و لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
هر برگ بنفشه کز زمين مي رويد
خالي است که بر روي نگاري بوده است
(19)
هر سبزه که بر کنار جويي رسته است
گويي ز لب فرشته خويي رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواري ننهي
کان سبزه ز خاک لاله رويي رسته است
(20)
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
فردا که از اين دير کهن درگذريم
با هفت هزار سالکان همسفريم