(41)
من ظاهر نيستي و هستي دانم
من باطن هر نوازدستي دانم
با اين همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه اي وراي مستي دانم
(42)
سرمست به ميخانه گذر کردم دوش
پيري ديدم مست و سبويي بر دوش
گفتم که چرا نداري از يزدان شرم؟
گفتا که کريم است خدا، باده بنوش
(43)
مي خور که زدل قلت و کثرت ببرد
انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيميايي که از او
يک جرعه خوري هزار علت ببرد
(44)
با باده نشين که ملک محمود اين است
وز چنگ شنو که لحن داوود اين است
از آمده و رفته دگر ياد مکن
حالي خوش باش زان که مقصود اين است
(45)
از درس وعلوم جمله بگريزي به
واندر سرزلف دلبر آويزي به
زآن پيش که روزگار خونت ريزد
تو خون قرابه در قدح ريزي به
(46)
اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالي دانيم
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوريم کاندراو حيرانيم
(47)
خيام اگر ز باده مستي خوش باش
با ماهرخي اگر نشستي خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستي است
انگار که نيستي چوهستي خوش باش
(48)
در دايره سپهر ناپيدا غور
مي نوش به خوشدلي که دوراست به دور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
مي نوش به خوشدلي که دوراست نه جور
(49)
ما لعبتگانيم و فلک لعبت باز
از روي حقيقتي نه از روي مجاز
بازيچه همي کنيم بر نطع وجود
افتيم به صندوق عدم يک يک باز
(50)
اي رفته به چوگان قضا همچون گو
چپ مي خور و راست مي رو و هيچ مگو
کانکس که تو را فکند اندر تک و پو
او داند و او داند و او داند و او
(51)
زين پيش نشان بودنيها بوده است
پيوسته قلم به نيک و بد فرسوده است
اندر تقديرآنچه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است
(52)
نيکي و بدي که در نهاد بشراست
شادي و غمي که در قضا و قدراست
با چرخ مکن حواله، کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
(53)
خوش باش که پخته اند سوادي تو دي
فارغ شده اند از تمناي تو دي
قصه چه کنم که بي تقاضاي تو دي
دارند قرارگاه فرداي تو دي
(54)
آن روز که توسن فلک زين کردند
وآرايش مشتري و پروين کردند
اين بود نصيب ما ز ديوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما اين کردند
(55)
چون جود ازل بود ِمرا انشاء کرد
بر من ز نخست درس عشق املاء کرد
آنگاه قراضه ريزه قلب مرا
مفتاح در خزاين معني کرد
(56)
با تو به خرابات اگر گويم راز
به زانکه به محراب کنم بي تو نماز
اي اول و اي آخر خلقان همه تو
خواهي تو مرا بسوز و خواهي بنواز
(57)
بر رهگذرم هزار جا دام نهي
گويي که بگيرمت اگر گام نهي
يک ذره زحکم تو جهان خالي نيست
حکمم تو کني و عاصيم نام نهي
(58)
من بنده عاصيم رضاي تو کجاست
تاريک دلم نور و صفاي تو کجاست
برمن تو بهشت ار به طاعت بخشي
اين مزد بود لطف وعطاي تو کجاست
(59)
بر کوزه گري پرير کردم گذري
از خاک همي نمود هر دم هنري
من ديدم اگر نديد هر بي بصري
خاک پدرم در کف هر کوزه گري
(60)
در کارگه کوزه گران رفتم دوش
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش