در صحبت بزرگان/مولانا
مولانا 1
نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
تا ابد پستان جان پرشیر باد
مادر دولت طرب زاینده باد
بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
شیوه عاشقان فریبی های یار
کم مباد و هر دم افزاینده باد
مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان برکنده باد
مولانا 2

قرآن دیبایی دو رویه است . بعضی از این روی بهره می یابند وبعضی از آن روی و هر دو راست است چون حق تعالی می خواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند ، همچنانکه زنی را شوهر است وفرزندی شیرخوار و هر دو را ازاو حظی دیگر است : طفل را لذت از پستان و شیر او و شوهر لذت جفتی یابد از او .خلایق طفلان راهند ، از قرآن لذت ظاهر یابند و شیر خورند ، الا آنها که کمال یافته اند ، ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند . فیه ما فیه

مولانا 3
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می شد
درختهای حقایق از آن بهار چه می شد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کاین دل در آن دیار چه می شد
ز های وهوی حریفان ، ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب ناب چه می شد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بی دل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه می شد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسه های چو شکر در آن کنار چه می شد
در آن طرف که ز مستی ، تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید وعجب که خار چه می شد
مولانا 4

عارف گشاد وخوشی وبسط را نام بهار کرده است . وقبض وغم را خزان می گوید چه ماند خوشی به بهار یا غم به خزان از روی صورت الا این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصور وادراک نتواند کردن وهمچنانکه حق تعالی می فرماید که وما یستوی الاعمی و البصیر ولاالظلمات ولا النور و لا الظل و لا الحرور ایمان را بنور نسبت کرد وکفر را بظلمت یا ایمان را بسایه خوش نسبت فرمود وکفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی وظلمت کفر به تاریکی این عالم .فیه ما فیه

مولانا 5
امروز روز شادی وامسال سال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگش و خندان دهان باغ
از کرّ وفَّر و رونق ولطف وکمال گل
سوسن زبان گشاده وگفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل وحسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما 
زان می دریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانی است نگنجد در این جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل
مولانا 6

سخن سایه حقیقت است و فرع حقیقت : چون سایه جذب کرد ، حقیقت به طریق اولی .سخن بهانه است . آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می کند نه سخن ، بلکه اگر صد هزار معجزه و بیان وکرامات بیند ، چون در او از آن نبی ویا ولی جزوی نباشد مناسب ، سود ندارد .آن جزو است که او را در جوش و بی قرار می دارد . در گه از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود . آن جنسیت میان ایشان خفی است ؛در نظر نمی آید . آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می برد . خیال باغ به باغ می برد وخیال دکان به دکان .اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمی بینی که فلان جایگاه می روی ، پشیمان می شوی و می گویی پنداشتم که خیر باشد ؛ آن خود نبود .پس این خیالات بر مثال چادرند ، و در چادر کسی پنهان است هر گاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال ، قیامت باشد . آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند . هر حقیقت که تو را جذب می کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد : یوَم تُبَلی السَّرائر .چه جای این است که می گوییم ؟ در حقیقت کشنده یکی است ، اما متعدد می نماید .نمی بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون ؟ می گوید :تتماج خواهم ، بورک خواهم ، حلوا خواهم ، قلیه خواهم ، میوه خواهم ، خرما خواهم . این اعداد می نماید وبه گفت می آورد ، اما اصلش یکی است :اصلش گرسنگی است ، وآن یکی است نمی بینی چون از یک چیز سیر شد ، می گوید هیچ از اینها نمی باید ؟پس معلوم شد که ده و صد نبود ، بلکه یک بود.فیه مافیه

 

مولانا 7
یارشو و یار بین ، دل شو و دلدار بین
در پی سروروان چشمه وگلزار بین
بر جه وکاهل مباش در ره عیش ومعاش
پیش کشی کن قماش رونق تجار بین
جمله تجار ما اهل دل و انبیا
همره این کاروان خالق غفار بین
آمد محمود باز بر در حجرة ایاز
عشق گزین عشق باز دولت بسیار بین
خاک آیازم که او هست چو من عشق خو
عشق شو وعشق جو دلبر عیار بین
سنت نیکوست این چارق باپوستین
قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین
مولانا 8

درد است که آدمی را راهبر است . در هر کاری که هست ، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد ، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسر نشود – خواه دنیا ، خواه آخرت ، خواه بازرگانی ، خواه پادشاهی ، خواه علم ، خواه نجوم و غیره .تا مریم را درد زه پیدا نشد ، قصد آن درخت بخت نکرد که : فاجاء ها المَحاضُ اِلی جِذع النَّخله. او را آن درد به درخت آورد ، و درخت خشک میوه دار شد . تن همچون مریم است ، و هر یکی عیسی داریم : اگر ما را درد پیدا شود ، عیسای ما بزاید ؛واگر درد نباشد ، عیسی ، هم از آن راه نهانی که آمد ، باز به اصل خود پیوندد –الا ما محروم مانیم و از او بی بهره .

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ ،
دیو از خورش به تخمه وجمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو بر زمی ست
چون شد مسیح سوی فلک ، فوت شد دوا
فیه ما فیه  
مولانا 9
ساقی قدحی پر کن آن ساغر دوشین را
آن راهزن دل را آن راهبر دین را 
آن می که زدل خیزد با روح در آمیزد
مخمور کند جوشش مرچشم خدا بین را
آن باده انگوری مر امت عیسی را
وین باده منصوری مر ملت یاسین را
خمهاست از آن باده خمهاست از این باده
تا نشکنی آن خم را ، هرگز نچشی این را
یک قطره از این ساغر ، کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
آن باده بجز یک دم دل را نکند بی غم
هرگز نکُشد غم را هرگز نکَند کین را
مولانا 10
روزها فکر من این است وهمه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود ؟
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی ست ، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم