قرآن دیبایی دو رویه است . بعضی از این روی بهره می یابند وبعضی از آن روی و هر دو راست است چون حق تعالی می خواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند ، همچنانکه زنی را شوهر است وفرزندی شیرخوار و هر دو را ازاو حظی دیگر است : طفل را لذت از پستان و شیر او و شوهر لذت جفتی یابد از او .خلایق طفلان راهند ، از قرآن لذت ظاهر یابند و شیر خورند ، الا آنها که کمال یافته اند ، ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند . فیه ما فیه
عارف گشاد وخوشی وبسط را نام بهار کرده است . وقبض وغم را خزان می گوید چه ماند خوشی به بهار یا غم به خزان از روی صورت الا این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصور وادراک نتواند کردن وهمچنانکه حق تعالی می فرماید که وما یستوی الاعمی و البصیر ولاالظلمات ولا النور و لا الظل و لا الحرور ایمان را بنور نسبت کرد وکفر را بظلمت یا ایمان را بسایه خوش نسبت فرمود وکفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی وظلمت کفر به تاریکی این عالم .فیه ما فیه
سخن سایه حقیقت است و فرع حقیقت : چون سایه جذب کرد ، حقیقت به طریق اولی .سخن بهانه است . آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می کند نه سخن ، بلکه اگر صد هزار معجزه و بیان وکرامات بیند ، چون در او از آن نبی ویا ولی جزوی نباشد مناسب ، سود ندارد .آن جزو است که او را در جوش و بی قرار می دارد . در گه از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود . آن جنسیت میان ایشان خفی است ؛در نظر نمی آید . آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می برد . خیال باغ به باغ می برد وخیال دکان به دکان .اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمی بینی که فلان جایگاه می روی ، پشیمان می شوی و می گویی پنداشتم که خیر باشد ؛ آن خود نبود .پس این خیالات بر مثال چادرند ، و در چادر کسی پنهان است هر گاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال ، قیامت باشد . آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند . هر حقیقت که تو را جذب می کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد : یوَم تُبَلی السَّرائر .چه جای این است که می گوییم ؟ در حقیقت کشنده یکی است ، اما متعدد می نماید .نمی بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون ؟ می گوید :تتماج خواهم ، بورک خواهم ، حلوا خواهم ، قلیه خواهم ، میوه خواهم ، خرما خواهم . این اعداد می نماید وبه گفت می آورد ، اما اصلش یکی است :اصلش گرسنگی است ، وآن یکی است نمی بینی چون از یک چیز سیر شد ، می گوید هیچ از اینها نمی باید ؟پس معلوم شد که ده و صد نبود ، بلکه یک بود.فیه مافیه
درد است که آدمی را راهبر است . در هر کاری که هست ، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد ، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسر نشود – خواه دنیا ، خواه آخرت ، خواه بازرگانی ، خواه پادشاهی ، خواه علم ، خواه نجوم و غیره .تا مریم را درد زه پیدا نشد ، قصد آن درخت بخت نکرد که : فاجاء ها المَحاضُ اِلی جِذع النَّخله. او را آن درد به درخت آورد ، و درخت خشک میوه دار شد . تن همچون مریم است ، و هر یکی عیسی داریم : اگر ما را درد پیدا شود ، عیسای ما بزاید ؛واگر درد نباشد ، عیسی ، هم از آن راه نهانی که آمد ، باز به اصل خود پیوندد –الا ما محروم مانیم و از او بی بهره .