مرا در کارِ او برگِ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسیِّ مسکین را ببردند
به زیرِ خاکِ تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید در خواب
که پیشِ شیخ آمد دیده پُرآب
زُمُرُّد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
به پیشِ شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جانِ تو با نورِ یقین جفت
نکردی آن نماز را از بی نیازی
که میننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پُرفرشته
همه از فیضِ روحانی سرشته
فرستاد اینْت لطفِ کارسازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوسِ اعلیٰ
که فردوسی به فردوسی است اولیٰ
خطاب آمد که ای فردوسیِ پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسیِ پیر
پذیرفتم مَنَت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی