در صحبت بزرگان/عطار

جستجو


عطار 11
دید مجنون را عزیزی دردناک 
کاو میانِ رهگذر میبیخت خاک 
گفت: ای مجنون چی میجویی ازین 
گفت: لیلی را همی جویم چنین 
گفت: لیلی را کجا یابی ز خاک؟ 
کی بوَد در خاکِ شارع دُرِّ پاک 
گفت: من میجویمش هرجا که هست 
بو که جایی آرمش آخِر به دست

کو محمد


عطار 12
در دهِ ما بود برنایی چو ماه 
اوفتاد آن ماهِ یوسفوش به چاه 
در زبر افتاد خاک او را بسی 
عاقبت زآنجا برآوردش کسی 
خاک بر وی گشته بود و روزگار 
با دو دم آورده بودش کار و بار 
آن نکوسیرت محمد نام بود 
تا بدان عالم از او یک گام بود 
چون پدر دیدش چنان گفت ای پسر 
ای چراغِ چشم و ای جانِ پدر 
ای محمد با پدر لطفی بکن 
یک سخن گو گفت آخر کو سخن 

جوز بی مغز


عطار 13
در رهی می رفت شبلی دردناک 
دید دو کودک درافتاده به خاک 
زانکه جوزی در میان افتاده بود 
هر دو را دعویِّ آن افتاده بود 
هردو از یک جوز می کردند جنگ 
شیخ گفتا کرد میباید درنگ 
تا من این جوزِ محقّر بشکنم 
پس میانِ هر دو تن قسمت کنم 
جوز بشکست و تهی آمد میانْش 
برگسست آن جایگه آهی ز جانْش 
گشت بی مغزیِّ خویشش آشکار 
اشک می بارید و میشد بیقرار 

ابراهیم ادهم


عطار 14
برسر تختی شنید آن نیکنام 
تَقتَقی و های و هویی شب زبام 
گامهای تند بر بام سرا 
گفت با خود این چنین زَهره که را 
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست 
این نباشد آدمی مانا پَری است 
سر فرو کردند قومی بوالعجب 
ما همیگردیم شب بهر طلب 
هین چه میجوید گفتند اشتران 
گفت اشتر بام بر که جُست هان 
پس بگفتندش که تو بر تخت و جاه 
چون همیجویی ملاقاتِ اله  

حکایت مرگ ققنس


عطار 15
هست قُقْنُس طُرفه مرغی دلسِتان 
موضعِ این مرغ در هندوستان 
قُربِ صد سوراخ در منقارِ اوست 
نیست جفتش، طاق بودن کارِ اوست 
هست در هر ثقبه آوازی دگر 
زیرِ هر آوازِ او رازی دگر 
چون به هر ثقبه بنالد زار زار 
مرغ و ماهی گردد از وی بیقرار 
جملۀ پرّندگان خامش شوند 
در خوشیِّ بانگِ او بیهُش شوند 
فیلسوفی بود دمسازش گرفت 
علمِ موسیقی ز آوازش گرفت 

بیخبر


عطار 16
ای در میانِ جانم و جان از تو بیخبر 
وز تو جهان پُر است و جهان از تو بیخبر 
این عقلِ پیر و بختِ جوان کرده راهِ تو 
پیر از تو بینشان و جوان از تو بیخبر 
چون پی برَد به تو دل و جانم که جاودان 
در جان و در دلی، دل و جان از تو بیخبر 
نقشِ تو در خیال و خیال از تو بی نصیب 
نامِ تو بر زبان و زبان از تو بیخبر 
از تو خبر به نام و نشان است خلق را 
وانگه همه به نام و نشان از تو بیخبر 
جویندگانِ گوهرِ دریای کُنهِ تو 
در وادیِ یقین و گمان از تو بیخبر 

خوراک جواهر


عطار 17
چون به چین افتاد اسکندر ز راه 
داشتش فغفورِ چین در چین نگاه 
کرد بزمی آنچنان شاهانه راست 
کاین صفت ناید به صد افسانه راست 
چند کاسه پیشِ اسکندر نهاد 
پُر دُر و پُر لعل و پُر گوهر نهاد 
گفت بِسمِ الله بکن دستی دراز 
تا کنند آنگه سپَه دستی فراز 
گفت اسکندر که پیشم قوت نیست 
کاسه جز پُر لعل و پُر یاقوت نیست 
شاهِ چین گفتش که ای بحرِ علوم 
تو نسازی قوتِ خود جوهر به روم؟