نگشته با گلش همسایه سنبل
نبسته سبزه ای پیرایه بر گل
رخش ساده ز هر خطی و خالی
ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت
قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی ز آن جا که حکم خوب رویی است
ز پرده خوب رو در تنگ خویی است
نکو رو تاب مستوری ندارد
ببندی در ز روزن سر برآرد
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس
تجلی کرد بر آفاق و انفس
ز هر آیینه ای بنمود رویی
به هر جا خاست از وی گفت و گویی
از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فَلک یافت
همه سبوحیان سبوح جویان
شدند از بیخودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فَلَک فُلک
بر آمد غلغل سبحانَ ذی الملک
از آن لمعه فروغی بر گل افتاد
ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخِ خود شمع از آن آتش بر افروخت
به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
ز نورش تافت بر خورشید یک تاب
برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خویش آراست لیلی
به هر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین به شکر ریز بگشاد
دل از پرویز برد و جان ز فرهاد
سر از جیب مه کنعان بر آورد
زلیخا را دمار از جان بر آورد
جمالِ اوست هر جا جلوه کرده
ز معشوقانِ عالم بسته پرده
به هر پرده که بینی پردگی اوست
قضا جنبانِ هر دل بُردگی اوست
به عشق اوست دل را زندگانی
به عشق اوست جان را کامرانی
دلی کاو عاشقِ خوبان دلجوست
اگر داند و گرنه عاشق اوست
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست
نه تنها گنج او ،گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم
به جز بیهوده پنداری نداریم
خَمُش کین قصه پایانی ندارد
زبانیّ و زبان دانی ندارد
همان بهتر که هم در عشق پیچیم
که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم