آن یکی در جمله ذرات جهان
دیده تابان آفتابی بی زوال
و آن دگر ز آیینه هستی عیان
دیده مستورات اعیان را جمال
و آن دگر در هر یکی آن دیگری
دیده مِن غیر احتجاب و اختلال
خرم آن عاشق که با سلطان عشق
می خرامد در نهایات الوصال
کلمینی یا حمیرا کرده وِرد
با لب شیرین آن شیرین مقال
وز هلال زلف پر آشوب او
گفته با خالش اَرِحنی یا بلال
لب ندانم جز لب بحری که کرد
گوهر از قمرش سوی لب انتقال
ظلمت کونم غرض باشد ز زلف
نقطه ذاتم مراد آمد ز خال
گفت و گو تا چند « جامی » لب ببند
حال می باید چه سود از قیل و قال
گر درون سینه داری گوهری
چون صدف در قعر بنشین گنگ و لال