خمِ گيسوش تاب از دل كشيده
به گيسو سبزه را بر گل كشيده
فسونگر كرده بر خود چشمِ خود را
زبان بسته به افسون چشمِ بد را
به سحري كآتشِ دل ها كـند تيز
لبش را صد زبان، هر صد شكر ريز
نمك دارد لبش در خنده پيوست
نمك شيرين نباشد وانِ او هست
تو گويي بيني اش تيغي ست از سيم
كه كرد آن تيغ سيبي را به دو نيم
زماهش صد قصب را رخنه يابي
چو ماهش رخنه اي بر رخ نيابي
به شمعش بر، بسي پروانه بيني
زنـازش سوي كس پروا نبيني
موكّل كرده بر هر غمزه غنجي
زنخ چون سيب و غبغب چون ترنجي
رخش تـقويمِ انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشيد و بر ماه
دو پستان چون دو سيمين نارِ نوخيز
برآن پستان،گلِ بستان درم ريز
زلعلش بوسه را پاسخ نخيزد
كه لعل ار واگشايد دُر بريزد
نهاده گردن آهو گردنش را
به آبِ چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شير افكنان را خوابِ خرگوش
هزار آغوش را پُركرده از خار
يك آغوش از گلش ناچيده ديّـار
شبي صد كس فزون بيند به خوابش
نبيند كس شبي چون آفتابش
گر اندازه زچشمِ خويش گيرد
برآهويي صد آهو بيش گيرد
زرشكِ نرگس مستش خروشان
به بازارِ ارم،ريحان فروشان
به عيد آراي ابروي هلالي
نديدش كس كه جان نسپرد حالي
به حيرت مانده مجنون در خيالش
به قايم رانده ليلي با جمالش
به فرماني كه خواهد خلق را كُشت
به دستش ده قلم يعني ده انگشت
مه از خوبيش خودرا خال خوانده
شب از خالش كتابِ فال خوانده
زگوش وگردنش لؤلؤ خروشان
كه رحمت بر چنان لؤلؤفروشان
حديثي و هزار آشوبِ دلبند
لبي و صد هزاران بوسه چون قند
سرو زلفي زناز و دلبري پُر
لب و دنداني از ياقوت و از دُر
از آن ياقوت و آن دُرّ ِ شكر خند
مفرح ساخته سودائيي چند
خرد سرگشته بر روي چوماهش
دل و جان فتنه برزلفِ سياهش
هنر فتنه شده بر جانِ پاكش
نبشته عَبدُهُ عنبر به خاكش
رخش نسرين و بويش نيز نسرين
لبش شيرين و نامش نيزشيرين