مكن تا در غمت نايد درازي
چو زاهد ممسكي در خرقه بازي
زاغ و مار
مخور در خانه كس هيچ زنهار
كه با تو آن كند كان زاغ با مار
مرغ ماهي خوار و خرچنگ
همان پاداش بيني وقتِ نيرنگ
كه ماهي خوار ديد از چنگِ خرچنگ
خرگوش و شير
ربا خواري مكن اين پند بنيوش
كه با شيرِ ربا خور كرد خرگوش
سه ماهي و رستنِ يكي از شست
به خود كشتن توان زين خاكدان رست
چنانك آن پير ماهي زآفتِ شست
سازش شغال و گرگ و زاغ بر كشتن شتر
شغال و گرگ و زاغ اين ساز كردند
كه از شخصِ شتر سر باز كردند
طيطوي با موج دريا
به چاره كين توان جُستن ز اعدا
چنان كان طيطوي از موجِ دريا
بط و سنگ پُشت
بسا سر كز زبان زير زمين رفت
كَشَف را با بطان فصلي چنين رفت
مرغ و كَپّي و كرم شبتاب
ز نا اهلان همان بيني در اين بند
كه ديد آن ساده مرغ از كَپّی اي چند
بازرگان دانا و بازرگان نادان
به حيلت مالِ مردم خورد نتوان
چو بازرگانِ دانا مالِ نادان
غوك و مار و راسو
چو بر دانا گشادي حيله را در
چو غوكِ ماركش در سر كني سر
موش آهن خوار و بازِ كودك بَر
حيَل بگذار و مشنو از حيَل ساز
كه موش آهن خورَد كودك برَد باز
زن و نقّاش چادر سوز
چو نقشِ حيله بر چادر نشاني
بدان نقّاشِ چادر سوز ماني
طبيبِ نادان كه دارو را با زهر آميخت
ز دانا تن سلامت بهر گردد
علاج از دستِ نادان زهر گردد
كبوتر مطوّقه و رهانيدنِ كبوتران از دام
به دانايي توان رستن ز ايام
چو آن مرغِ نگارين رست از آن دام
هم عهديِ زاغ و موش و آهو و سنگ پُشت
مكن شوخي وفاداري درآموز
ز موشِ دام در زاغِ دهن سوز
موش و زاهد و يافتن زر
مبر يك جو ز كِشتِ كس به بيداد
كه موش از زاهد ار جو بُرد ، زر داد
گرگي كه از خوردن زِه كمان جان داد
مشو مغرور چون گرگِ كمانگير
كه بردل چرخ ناگه مي زنَد تير
زاغ و بوم
رها كن حرص كاين حمّالِ محروم
نسازد با خرَد ، چون زاغ با بوم
راندن خرگوش پيلان را از چشمة آب
مبين از خُرد بينيِ خصم را خُرد
ز پيلان بين كه خرگوش آب چون خورد
گربة روزه دار با درّاج و خرگوش
ز حرص و زرق بايد روي بر تافت
ز روزه گر به روزي بين كه چون يافت
ربودنِ دزد گوسفندِ زاهد را به نام سگ
كسي كين گربه باشد نقشبندش
نهد داغِ سگي بر گوسپندش
شوهر و زن و دزد
ز فتنه در وفا كن روي در روي
چنان كز بيمِ دزد آن زن در آن شوي
ديو و دزد و زاهد
رهي چون باشد از خصمانت ناورد
چنان كز ديو و دزد آن پارسا مرد
زن و نجّار و پدر زن
چه بايد چشمِ دل را تخته بر دوخت
چو نجّاري كه لوح از زن در آموخت
برگزيدنِ دخترِ موش نژادِ موش را
اگر بد نيستي با بد مشو يار
چنان كان موشِ نسلِ آدمي خوار
بوزينه و سنگ پُشت
به وا گشتن تواني زين طرف رست
كه كَپّي هم بدين فن زان كَشَف رست
فريفتن روباه خر را و به شير سپردن
چو خر غافل نبايد شد در اين راه
كزين غفلت دلِ خر خورد روباه
زاهدِ نسيه انديش و كوزة شهد و روغن
حسابِ نسيه هاي كژ مينديش
چو زان حلواي نقد آن مردِ درويش
كشتن زاهد راسوي امين را
بِه ار بر غدرِ آن زاهد كني پُشت
كه راسوي امين را بي گنه كشت
كشتنِ كبوترِ نر كبوترِ ماده را
مزن بي پيش بيني بر كس انگشت
چنان كان نر كبوتر ماده را كشت
بريدن موش دامِ گربه را
به هُشياري رهان خود را از اين غار
چو موش آن گربه را از دامِ تيمار
قُبَرِه با شاه و شاهزاده
برون پَر ، تا نفرسايي در اين بند
چو مرغِ قُبَّره زين قبه اي چند
شغال زاهد و سعايت جانوران پيش شير
به صدق ايمن تواني شد ز شمشير
چوآن زاهد شغال از خشمِ آن شير
سيّاح و زرگر و مار
تو نيكي كن مترس از خصمِ خونخوار
به نيكي بُرد جان سيّاح از آن مار
چهار بچة بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر
به قدرِ مرد شد روزي نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده
رفتنِ شير به شكار و شكار شدن بچه هاي او
به خونخواري مكن چنگال را تيز
كز اين بي بچّه گشت آن شير خونريز