مجرّه ي كهكشان پيشِ براقش
درختِ "خوشة جوز"اشتياقش
كمان را استخوان برگنج كرده
"ترازو" را سعادت سنج كرده
زرفعت تاج داده "مشتري"را
ربوده زآفتاب انگشتري را
به دفعِ نُزليانِ آسمان گير
زجعبه داده"جوزا" را يكي تير
چو يوسف شربتي دَر"دلو" خورده
چويونس وقفه اي در حوت كرده
ز رنگ آميزيِ ريحانِ آن باغ
نهاده چشمِ خود را مُهرِ "مازاغ"
چو بيرون رفت از آن ميدانِ خضرا
ركاب افشاند از صحرا به صحرا
جريده برجريده نقش مي خواند
بيابان در بيابان رخش مي راند
فرَس بيرون جهاند از كلّ ِ كونين
علم زد بر سريرِ قابِ قوسين
جهت را جعد برجبهت شكستند
مكان را نيز برقع بازبستند
محمّد در مكانِ بي مكاني
پديد آمد نشانِ بي نشاني
كلامِ سرمدي بي نقل بشنيد
خداوندِ جهان را بي جهت ديد
به هر عضوي تنش رقصي در آورد
زهرمويي دلش چشمي برآورد
وزان ديدن كه حيرت حاصلش بود
دلش در چشم و چشمش در دلش بود
خطاب آمد كه اي مقصودِ درگاه
هر آن حاجت كه مقصود است درخواه
سراي فضل بود از بخل خالي
براتِ گنجِ رحمت خواست حالي
گنهكارانِ امت را دعا كرد
خدايش جمله حاجت ها روا كرد
چو پوشيد از كرامت خلعتِ خاص
بيامد بازپس با گنجِ اخلاص
خلايق را براتِ شادي آورد
زدوزخ نامة آزادي آورد
زما بر جان چون او نازنيني
پياپي باد هردم آفريني