يكي بر سر راهي، مست خفته بود و زمام اختيار از دست رفته، عابدي بر وي گذر كرد و در آن حالت مستقبح او نظر كرد. جوان از خواب مستي سر برآورد و گفت: «اذا مَرّوا باللغو مَروّا كراماً».
كارواني در زمين يونان بزدند و نعمت بيقياس ببردند. بازرگانان گريه و زاري كردند و خدا و رسول شفيع آوردند، فايده نداد.
لقمان حكيم در آن ميان بود. يكي از كاروانيان گفت: كلمهاي چند از حكمت و موعظه با اينان بگوي، باشد كه طرفي از مال ما دست بدارند كه دريغ باشد چندين نعمت ضايع گردد. لقمان گفت: دريغ باشد كلمه حكمت با ايشان گفتن.
حكيمي پسران را پند همي داد كه: جانان پدر، هنر آموزيد كه ملك و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر بر محل خطر است، يا دزد به يك بار ببرد؛ يا خواجه به تفاريق بخورد. اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده. وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد كه هنر در نفس، خود دولت است هرجا كه رود قدر بيند و در صدر نشيند و بيهنر لقمه چيند و سختي بيند.
يكي از شعرا پيش امير دزدان رفت و ثنايي بر او بگفت، بفرمود تا جامه از او بركنند و از ده بدر كنند. مسكين برهنه به سرما همي رفت، سگان در قفاي وي افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند، در زمين يخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: اين چه حرامزادهمردمانند كه سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد. گفت: اي حكيم از من چيزي بخواه! گفت: جامه خود ميخواهم اگر انعام فرمايي «رضينا من نوالك بالرحيل».