در صحبت بزرگان/سعدی
سعدی 12
ای دل به کام خویش جهان راتودیده گیر
در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
بستان و باغ ساخته و اندر آن بسی
ایوان و قصر سر به فلک کشیده گیر
هرگنج وهرخزانه که شاهان نهاده اند
آن گنج وآن خزانه به چنگ آوریده گیر
با دوستان مشفق و یاران مهربان
بنشسته و شراب مروّق کشیده گیر
هربنده ای که هست به بلغاروهندوروم
آن بنده را به سیم وزرخود خریده گیر
هرنعمتی که هست درعالم توخورده دان
هر لذ تی که هست سراسرچشیده گیر
سعدی 13

يكي بر سر راهي، مست خفته بود و زمام اختيار از دست رفته، عابدي بر وي گذر كرد و در آن حالت مستقبح او نظر كرد. جوان از خواب مستي سر برآورد و گفت: «اذا مَرّوا باللغو مَروّا كراماً».

متاب اي پارسا روي از گنهكار
به بخشايندگي در وي نظر كن
اگر من ناجوانمردم به كردار
تو بر من چون جوانمردان گذر كن
گر گزندت رسد تحمل كن
كه به عفو از گناه پاك شوي
اي برادر چو خاك خواهي شد
خاك شو، پيش از آنكه خاك شوي 
گلستان  
سعدی 14
دانی چه گفت مرا،آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی،کز عشق بی خبری
اشتربه شعرعرب،درحالت است وطرب
گر ذوق نیست ترا، کج طبع جانوری
من هرگزاز تو نظر،با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد، هرگز به بی بصری
ازبس که درنظرم خوب آمدی صنما
هرجا که می نگرم،گویی که درنظری
دیگر نگه نکنم، بالای سرو چمن
دیگرصفت نکنم ،رفتار کبک دری
کبک اینچنین نرود،سرواینچنین نچمد
طاووس را نرسد،پیش تو جلوه گری
سعدی15

كارواني در زمين يونان بزدند و نعمت بي‌قياس ببردند. بازرگانان گريه و زاري كردند و خدا و رسول شفيع آوردند، فايده نداد.

چو پيروز شد دزد تيره‌روان
چه غم دارد از گريه كاروان
سعدی16

لقمان حكيم در آن ميان بود. يكي از كاروانيان گفت: كلمه‌اي چند از حكمت و موعظه با اينان بگوي، باشد كه طرفي از مال ما دست بدارند كه دريغ باشد چندين نعمت ضايع گردد. لقمان گفت: دريغ باشد كلمه حكمت با ايشان گفتن.

آهني را كه موريانه بخورد
نتوان برد از او به صيقل رنگ
بر سيه‌دل چه سود گفتن وعظ
نرود ميخ آهني در سنگ
همانا كه جرم از طرف ماست:
به روزگار سلامت، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاري طلب كند چيزي
بده، وگرنه ستمگر به زور بستاند
گلستان

سعدی 17
اگردرجهان ازجهان رسته ای است
دَراز خلق بر خویشتن بســته ای اســت
کسی از دست جور زبان ها نَرَست
اگر خود نــمای است وگر حق پرســت
اگر بَر پری چون مَلَک ز آسمـان
به دامن در آویـزد ت بد گمـــا ن
به کوشش توان دَجله را پیش بسـت
نــشایـــد زبانِ بــد انــد یش بــســـت
فراهـــــم نــشِـــیــنند تــر دامنــــــان
که این زهد خشک است وآن دام نـا ن
اگر کــــــنج خــــلوت گزیـند کــسی
که پروای صـــحــبت ندارد بســـــــــی
سعدی 18

حكيمي پسران را پند همي داد كه: جانان پدر، هنر آموزيد كه ملك و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر بر محل خطر است، يا دزد به يك بار ببرد؛ يا خواجه به تفاريق بخورد. اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده. وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد كه هنر در نفس، خود دولت است هرجا كه رود قدر بيند و در صدر نشيند و بي‌هنر لقمه چيند و سختي بيند.

سخت است پس از جاه، تحكم بردن
خو كرده به ناز، جور مردم بردن
وقتي افتاد فتنه‌اي در شام
هر كس از گوشه‌اي فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزيري پادشا رفتند
پسران وزير ناقص‌عقل
به گدايي به روستا رفتند
گلستان

 
سعدی 19
چو بازرگان در دیارت بمرد
به مالش خساست بود دستبرد
کز آن پس که بر وی بگریـند زار
به هم باز گویند خویش و تبار
که مسکین در اقلیم غربت بمرد
متاعی کز او ماند ظالم ببــرد
بینـــید ش از آن طفلک بـی پدر
وزآه دل دردمندش حـذر
بسا نام نـــــیکوی پـنجاه سال
کــه یک نام زشتش کند پایمال
پسندیده کـــــاران جــاویـــد نـــام
تــــطاول نکردند بر مال عام
سعدی 20

يكي از شعرا پيش امير دزدان رفت و ثنايي بر او بگفت، بفرمود تا جامه از او بركنند و از ده بدر كنند. مسكين برهنه به سرما همي رفت، سگان در قفاي وي افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند، در زمين يخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: اين چه حرامزاده‌مردمانند كه سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد. گفت: اي حكيم از من چيزي بخواه! گفت: جامه خود مي‌خواهم اگر انعام فرمايي «رضينا من نوالك بالرحيل».

اميدوار بود آدمي به خير كسان
مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا و پوستيني بر او مزيد كرد و درمي چند.
گلستان

سعدی 21
ندانــــــم کـــــجا دیده ام در کــــتاب
که ابلیس را دید شخصی بــــه خواب
به بالا صــــــنوبر،به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چـهره می تافت نور
فرا رفت و گفت:ای عجب این تویی
فرشته نباشد بـــــــدین نــــــــــــیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمـــــر
چرا در جهانی به زشتی چون سمـــــر
چـــــرا نقش بندت در ایوان شــــــاه
دژم روی کرده اســت و زشت و تبا ه
شنید این سخن،بخت بر گشته دیــــو
به زاری بـــرآورد بـــانگ و غــــریــــو