در صحبت بزرگان/سعدی
سعدی 32
شکر لب جوانی نی آموختی
که دلها در آتش چو نی سوختی
پدر بارها بانگ بر وی زدی
به تندی وآتش در آن نی زدی
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان ومدهوش کرد
همی گفت وبرچهره افکندخَوی
که آتش به من درزداین بار،نی
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند دررقص دست؟
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کا ینات