بنا گوش تابنده خورشیدوار
فروهشته زو حلقه گوشوار
لبان از طبرزد زبان از شکر
دهانش مکلّل به درّ و گهر
ستاره نهان کرده زیر عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ
دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
براو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید از او گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه ام
تو گویی که از غم به دو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم
زپشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکیست
زپرده برون کس ندیده مرا
نه هرگز کس آوا شنیده مرا
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از دیو و شیرو پلنگ و نهنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی درآن مرز و هم بغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ
هر آنگه که گُرز تو بیند به جنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخجیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
زبیم سنان تو خون بارد ابر
چنین داستان ها شنیدم زتو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کتف و یال و برت
بدین شهرکرد ایزد آبشخورت
تو را ام کنون گر بخواهی مرا
نبیند همی مرغ و ماهی مرا
یکی آنکه برتو چنین گشته ام
خرد را زبهر هوا کشته ام
ودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی کودکم در کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که رخشت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
سخن های آن ماه آمد به بُن
تهمتن سراسر شنید آن سخن
چو رستم بدان سان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید
دگر آنکه از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرّهی
بر خویش خواندش چو سرو روان
بیامد خرامان بر پهلوان
بفرمود تا موبدی پرُ هنر
بیاید بخواهد ورا از پدر
خبر چون به شاه سمنگان رسید
از آن شادمانی دلش بردمید
زپیوند رستم دلش شاد گشت
بسان یکی سرو آزاد گشت
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
برآن سان که بوده ست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدو پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
به شادی همه جان برافشاندند
برآن پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو برتو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او به راز
ببود آن شب تیره تا دیرباز
چو خورشید روشن ز چرخ بلند
همی خواست افکند مشکین کمند
زشبنم شد آن غنچه تازه تر
و یا حقه لعل شد پر ز دُر
به کام صدف قطره اندر چکید
میانش یکی گوهر آمد پدید
بدانست رستم که او برگرفت
تهمتن به دل مهرش اندر گرفت
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو دادو گفتش که این را بدار
گرت دختری آیداز روزگار
بگیر و به گیسوی او بربدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب
نتابد به تندی براو آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد برسپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
به بدرود گفتن گرفتش به بر
بسی بوسه دادش به چشم و به سر
پری چهره گریان از او بازگشت
ابا اندُه و درد انباز گشت