در صحبت بزرگان/فردوسی

رزم رستم با اشکبوس


فردوسی 20
دلیری که بُد نام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس
زگرُدان ایران هم آورد خواست
زجولان او در جهان گرد خاست
درآویخت رهام با اشکبوس
برآمد زهر دو سپه بوق و کوس
برآن نامور تیر باران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت
جهان جوی در زیر پولاد بود
به خفتانش بر، تیر چون باد بود
برآهیخت رهام گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران

قصه باربد


فردوسی 21
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزان خیره شد مرد بیداربخت
سرودی به آواز خوش برکشید
که اکنون تو خوانیش«داد آفرید»
بماندند یک مجلس اندر شگفت
همی هرکسی رای دیگر گرفت
بدان نامداران بفرمود شاه
که جویند سرتاسر جشنگاه
فراوان بجستند و بازآمدند
به نزدیک خسرو فراز آمدند
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه این نباشد شگفت

پادشاهی جمشید


فردوسی 22
منم گفت با فرّه ایزدی
هَمَم شهریاری همم موبدی
بدان را زبد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
زهامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه،فرمانروا
جهان انجمن شد برآن تخت او
شگفتی خرد ماند از بخت او

بستر خاک


فردوسی 23
سرانجام بستر جز از خاک نیست
از او بهره زهر است، تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز
تو را زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجیّ و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی همی بگذرد
همان مرگ زیر پیش بسپرد
ز روزگذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن

عاشق شدن سهراب بر گردآفرید


فردوسی 24
همی جُست گردآفرید و ندید
دلش مهر و پیوند او برگزید
به دل گفت از آن پس دریغا دریغ
که شد ماه تابنده در زیر میغ
غریب آهویی آمدم در کمند
که از بند جست و مرا کرد بند
پری پیکری ناگهان رو نمود
دلم را ربود و غمم را فزود
زهی چشم بندی که آن پر فسون
به تیغم نَخست و مرا ریخت خون
ندانم چه کرد آن فسونگر به من
که ناگه مرا بست راه سخن

کیخسرو در لباس شبان


فردوسی 25
بدو گفت کای نورسیده شبان
چه آگاهی استت ز روز و شبان
چنین داد پاسخ که نخجیر نیست
مرا خود کمان و زه و تیر نیست
بپرسید بازش از آموزگار
ز نیک و بد گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیز چنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
از آرام و از شهر و از خورد و خواب
چنین داد پاسخ که در کوه شیر
نیارد سک کارزاری به زیر

می خوشگوار


فردوسی 26
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مُشک آید از مرغزار
هوا پرخروش و زمین پر زجوش
خنُک آنکه دل شاد دارد به نوش
همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی
من از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران بجنبد همی

از حکمتهای فردوسی


فردوسی 27
کسی را که مغزش بود پر شتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
سخنگوی در مردمی خوارگشت
هنر جوی و تیمار بیشی مخور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر
اگر روز ما پایدار آمدی
جهان را بسی خواستار آمدی
به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست
همه روشنی در تن از راستی ست
ز تاریّ و کژّی بباید گریست

پایان سوکنامه سهراب


فردوسی 28
به کُشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال از کمر
سپهدار سهراب و آن زور دست
تو گفتی که چرخ بلندش ببست
غمین گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سرآمد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
برپور بیدار دل بردرید

گفتار در فراهم آوردن شاهنامه


فردوسی 29
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رُفته اند
اگربر درخت برومند جای
نیابم که از برشدن نیست رای
کسی کاو شود زیر نخل بلند
همان سایه زو باز دارد گزند
توانم مگر پایه ای ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن
کزین نامور نامه شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان
به رنگ فسون و بهانه مدان