هرآنگه که تو تشنه گشتی به خون
بیالودی این خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
بپیچید سهراب و پس آه کرد
زنیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بی گناهی که این گوژپشت
مرا برکشید و به زودی بکشت
به بازی بگویند هم سال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
زمهر اندر آمد روانم به سر
همی جستمش تا ببینمش روی
چنین جان بدادم بدین آرزوی
دریغا که رنجم نیامد به سر
ندیدم در این هیچ روی پدر
کنون گر تو درآب ماهی شوی
و یا چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از توپدر کین من
چو بیند که خشت است بالین من
از آن نامداران گردن کشان
کسی هم برد نزد رستم نشان
که سهراب کشته است و افکنده خوار
همی خواست کردن تو را خواستار
چو رستم شنید این سخن خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بپرسید ازآن پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
بگو تا چه داری زرستم نشان
که گم باد نامش ز گردن کشان
که رستم منم کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم پور سام
بزد نعره و خونش آمد به جوش
همی کند موی و همی زد خروش
چو سهراب رستم بدان سان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید
بدو گفت گر زان که رستم تویی
بکشتی مرا خیره بر بد خویی
زهرگونه بودم تورا رهنمای
نجنبید یک لخت مهرت ز جای
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه ببین این تن روشنم
به بازوم بر مهره خود نگر
ببین تا چه دید این پسر از پدر
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بی کار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پُر زخاک و پُر از آب روی
بدو گفت سهراب کاین بد تری است
به آب دو دیده نباید گریست
از این خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود