در صحبت بزرگان/فردوسی

خداوند جان و خرد


فردوسی
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
زنام و نشان و گمان برتر است
نگارنده بر شده پیکر است
به بینندگان آفریننده را
نبینی،مرنجان دو بیننده را
نیابد بدونیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

هفت خان رستم


فردوسی 1
برون رفت آن پهلوان نیمروز
ز پیش پدر گرُد گیتی فروز
دو روزه به یک روز بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان پی رخش ببرید راه
به تابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خروش جُست و آمد به شور
یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بفشرد ران
تگ گور شد با تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد از او دام و دد زینهار

خوان اول:جنگ رخش باشیر


فردوسی 2
یکی نیستان بستر خواب ساخت
درِ بیم را جای ایمن شناخت
بخوابید شمشیر در زیر سر
به آرام بنهاد چون شیر سر
در آن نیستان بیشه شیر بود
که پیلی نیارست از او نی درود
چو یک پاس بگذشت، درّنده شیر
به سوی کُنام خود آمد دلیر
به نی بر،یکی پیلتن خفته دید
بر او یکی اسب آشفته دید
نخست اسب را گفت باید شکست
چو خواهم خود آید سوارم به دست

خوان دوم: یافتن رستم چشمه آب را


فردوسی 3
نشست از بر رخش رخشان چو گرد
به خوان دوم پهلوان روی کرد
یکی راه پیش آمدش ناگزیر
همی رفت بایست بر خیره خیر
بیابان بی آب و گرمای سخت
کز او مرغ گشتی به تن لَخت لخت
چنان گرم گردید هامون و دشت
تو گفتی که آتش بر او برگذشت
تن رخش و گویا زبان سوار
زگرمّی و از تشنگی شد زکار
پیاده شد از اسب و زوبین به دست
همی رفت پویان به کردار مست

خوان سوم: کشتن رستم اژدها را


فردوسی 4
چه گویم از آن اژدهای دژم
که هشتاد گز بود از دُم به دَم
نیارست کردن کس آن جا گذر
زدیوان و پیلان و شیران نر
همین نیز کامد نیابد رها
زچنگ بد اندیش نر اژدها
بیامد جهان جوی را خفته دید
بر او یکی اسب آشفته دید
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان رخش شد نزد دیهیم جوی
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر توباید گریست

خوان چهارم: کشتن رستم زن جادو را


فردوسی 5
نشست از بر رخش و ره برگرفت
چمان منزل جادوان درگرفت
همی راند پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برش پُر نبید
یکی غرُم بریان و نان از برش
نمکدان و ریچال گرد اندرش
چو رستم چنان جای بایسته دید
خداوند را آفرین گسترید

خوان پنجم: ماجرای دشتبان و اولاد


فردوسی 6
همی رفت پویان به جایی رسید
که اندر جهان روشنایی ندید
شب تیره چون روی زنگی سیاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه
تو خورشید گفتی به بند اندر است
ستاره به خمّ کمند اندر است
بدو گفت اولاد ،نام تو چیست
چه مردیّ و شاه و پناه تو کیست
نبایست کردن بر این سو گذر
بر نرّه دیوان پرخاش خر
چرا گوش این دشتبان کنده ای
هم آن اسب در کشت افکنده ای

خوان ششم: کشتن رستم ارژنگ دیو را


فردوسی 7
چو خورشید بر زد سر از تیغ کوه
جهان را بیفزود فرّ و شکوه
زخواب اندر آمد گو تاج بخش
وز آن جا برفت او به نزدیک رخش
به زین اندر افکند گرز نیا
همی رفت یکدل پر از کیمیا
یکی مغفر خسروی بر سرش
خوی آلوده ببر بیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد به لشکر گه جنگ جوی
یکی نعره زد در میان گروه
که گفتی بدرّید دریا و کوه

خوان هفتم:نبرد رستم با دیوسپید


فردوسی 8
گوِ پیلتن جنگ را ساز کرد
و زان جایگه رفتن آغاز کرد
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را
چو رخش اندر آمد برآن هفت کوه
بدان نره دیوان گروها گروه
به نزدیک آن غار بی بُن رسید
به گرد اندرش لشگر دیو دید
به اولاد گفت«آنچه پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت
چنان چون گه رفتن آید فراز
مرا ره بنمای و بگشای راز»

داد و بیداد


فردوسی 9
کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستان است پُر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
اگر تندبادی برآید ز گنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستم کاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند گوییمش ار بی هنر
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست