در صحبت بزرگان/فردوسی

جهان را فزایش زجفت آفرید


فردوسی 30
چودستور فرزانه با موبدان
سرافراز گردان و فرّخ ردان
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر زخنده دلی شادکام
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور راد و پاک
دل ما پر امیّد و ترس است و باک
به بخشایش امیّد و ترس از گناه
به فرمانها ژرف کردن نگاه

از داستان اکوان دیو


فردوسی 31
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا براو رسید
زمین گرد ببرید و برداشتش
زهامون به گردون برافراشتش
غمی شد تهمتن چو بیدار شد
سر پر خرد پر زپیکار شد
چو رستم بجنبید برخویشتن
بدو گفت اکوان که ای پیلتن
یکی آرزو کن که تا از هوا
کجات آید افگندن اکنون هوا
سوی آبت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاد دور از گروه

دیوی به نام من


فردوسی 32
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست؟
همه موبدان سر فکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فر یزدان ازوی
بگشت و جهان شد پر از گفت گوی
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار

نبرد هوشنگ با دیو سیاه


فردوسی 33
خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مر او را به بر
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو بازگفت
همی رازها برگشاد از نهفت
که من لشکری کرد خوام همی
خروشی برآورد خواهم همی

پادشاهی هوشنگ


فردوسی 34
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالی چهل
پُر از هوش مغز و پُر از رای دل
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که برهفت کشور منم پادشا
جهاندار پیروز و فرمانروا
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بستم کمر
وز آن پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پُر از داد کرد  

بنیاد نهادن جشن سده


فردوسی 35
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد باچند کس هم گروه
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره گون
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
به زور کیانی رهانید دست
جهان سوز مار از جهانجوی جست
برآمد به سنگ گران سنگ خرد
همان و همین سنگ بشکست گُرد

هنر در هنر


فردوسی 36
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نوید و درود و خرام
وز او باد برسام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر وخود
چماننده چرمه هنگام گرد
چراننده کرکس اندر نبرد
فزاینده باد آوردگاه
فشاننده خون زابر سیاه
به مردی هنر در هنر ساخته
سرش از هنرگردن افراخته  

پند دادن کتایون اسفندیار را


فردوسی 37
کتایون خورشید رخ پُر زخشم
به نزد پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرّخ اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار
زبهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
به بندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و کوپال را
زگیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل
به پیکار خوار آیدش رود نیل

تیرانداختن رستم اسفندیار رابه چشم


فردوسی 38
بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیرگز
که پیکانش را داده بُد آب رز
همی راند تیر گز اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور
فزاینده دانش و فّر و زور
همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا هم روان مرا
که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار