در صحبت بزرگان/سعدی
سعدی1

يكي را از مشايخ شام پرسيدند از حقيقت تصوف. گفت: پيش از اين طايفهاي بودند به صورت پريشان و به معني جمع. اكنون جماعتي هستند به صورت جمع و به معني پريشان.

چو هر ساعت از تو به جايي رود دل
به تنهايي اندر، صفايي نبيني
ورت جاه و مال است و زرع و تجارت
چو دل با خداي‌ است، خلوت‌نشيني
گلستان
سعدی 2
سه كس را شنيدم كه غيبت رواست
وز اين درگذشتي، چهارم خطاست
يكي پادشاهي ملامت‌پسند
كز او بر دل خلق بيني گزند
حلال است از او نقل كردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم پرده بر بي‌حيايي متن
كه خود مي‌درد پرده خويشتن
ز حوضش مدار اي برادر نگاه
كه او مي‌درافتد به گردن به چاه
سوم كژترازوي ناراست‌خوي
ز فعل بدش هرچه داني‌ بگوي
سعدی 4

بازرگاني را ديدم صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتكار. شبي در جزيره كيش مرا به حجره خويش درآورد و همه‌شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، كه فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين كاغذ قباله فلان زمين است و فلان چيز را، فلان ضمين. گاه گفتي كه خاطر اسكندريه دارم كه هوايش خوش است و گاه گفتي نه كه درياي مغرب مشوش است. سعديا سفر ديگر در پيش است، اگر آن كرده شود؛ بقيت عمر خود به گوشه‌اي بنشينم و ترك تجارت كنم. گفتم: آن كدام سفر است. گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن به چين كه شنيده‌ام قيمتي عظيم دارد و از آنجا كاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و پولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس و از آن پس ترك تجارت كنم و به دكاني بنشينم، انصاف از اين ماليخوليا فرو خواند كه بيش طاقت گفتنش نماند. گفت: اي سعدي تو نيز سخني بگوي از آنها كه ديده‌اي و شنيده‌اي. گفتم:

آن شنيدستي كه در اقصاي غور
بارسالاري درافتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنيادوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور
گلستان

 
سعدی 5
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوســـت
به غنیمت شــمر ای دوست،دَم عیســی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دَم از اوست
نه فـلک راست مسّلم،نه مـــلک را حــــاصل
آنچه در سّر سویدای بـــــنی آدم از اوســـــت
به حلاوت بخورم زهر،که شاهد ساقی است
به ارادت ببرم درد،که درمان هم از اوســـت
زخــــم خونــــینم اگـــر به نشود بِـــه بـــاشد
خُنک آن زخم که هـــر لحظه مرا مرهم از اوست
غـــم و شادی بر عارف چــه تـــفاوت دارد
ساقــیا باده بده،شادی آن،کاین غــم از اوست
سعدی 6

شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاقِ مبیت افتاد.مَوضِعی خوش و خرم ودرختان
دلکش و درهم،گفتی که خردۀ مینا بر خاکش ریخته وعِقد ثریا از تاکش آویخته.

روضةٌ ماءُ نهرها سَلسال
دَوحَةٌ سَجعُ طَیرِها مَوزون
آن پرازلاله های رنگارنگ
وین پرازمیوه های گوناگون
باد در سایۀ درختا نش
گسترانیده فرش بوقلمون
 
سعدی 7

بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد، دیدمش دامنی گل وریحان وسنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده.گفتم:گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند: " هرچه نپاید،دلبستگی را نشاید." گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نزهت ناظران و فُسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را برورق او دست تطاول نباشدوگردش زمان عیش ربیعش به طیش خریف مبدل نکند.

به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روزوشش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد

حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که: "اَلکَریمُ اِذا وَعدَ وَفا". فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد درحسن معاشرت و آداب محاورت،در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت بیفزاید. فی الجمله هنوز از گل بُستان بقیتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد. گلستان


 

سعدی 8
از حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تا قوّت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
آیین وفا و مهربا نی
در شهر شما مگر نباشد
گویند نظر چرا نبستی
تا مشغله و خطر نباشد
ای خواجه بروکه جهدانسان
با تیر قضا سپر نباشد
این شورکه درسراست مارا
وقتی برود که سر نباشد
سعدی 9

سَرِجمله حیوانات گویند که شیر است و کمترین جانوران خر ،و به اتفاق،خرِ بار بر به که
شیرِمردم دَر.

 

 

مسکین خر اگرچه بی تمیزاست
چون بارهمی بَرَد عزیز است
گاوان و خران بار بردار
بِه ز آدمیانِ مرد م آزار
گلستان
سعدی 10
درستایش گوهر حوا
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کارام جان و اُنس دل ونوردیده اند
لطف آیتی است در حق اینان و،کبروناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند
آید هنوزشان زلب لعل، بوی شیر
شیرین لبان نه شیر که شکرمزیده اند
پنداری آهوان تتارند مشک ریز
لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند
رضوان مگر سراچۀفردوس بر گشاد
کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده اند
عذر است هندوی بت سنگین پرست را
سعدی 11

اعرابی را دیدم در حلقۀ جوهریان بصره، حکایت همی کرد که وقتی در بیابان راه گم کرده بودم واز زاد معنی با من چیزی نمانده بود،دل برهلاک نهاده بودم که ناگه کیسه ای یافتم پر از مروارید، هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است و باز آن تلخی و نا امیدی که معلوم کردم که مروارید است.

در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه رادردهان چه دُر،چه صدف
مرد بی توشه کو افتاد از پای
در کمر بند او چه زر، چه خَزَف
گلستان