چه عیدهای مبارک و فرخنده فال
باشکوه و جلال می آیند و می روند
و هیچ نشانی از خود نمی گذارند.
اما عیدی هست که می آید و می ماند
آدمی نیست مگر اندیشه
اینچنین گفت دکارت
وردزوُرث این چو شنید
داد پاسخ که دل است اصل حیات
ای عشق خاکی ناپایدار، مرا وداع گوی
و تو، ای ضمیرِ هوشیار من، همت بلند دار و آرزوهای بزرگتری تمنا کن
و ثروتمند شو از آن گوهر که زنگ نیستی بر آن نخواهد نشست.
آنچه فانی است، لذّات فانی به همراه می آورد.
هرگز راز عشقت را با معشوق مگوی
آن عشق می پاید که ناگفته می ماند
زیرا این نسیم لطیف و مهربان
خوشتر که خاموش و نامرئی بگذرد
رابرت لويى استيونسن، داستان سرا
و شاعر عارف پيشه انگليس در قرن نوزدهم
كه گاه اشعارش از رايحه رندى
و درويشى باباطاهر برخوردار است،
والت ويتمان شاعر پيامبر گونه آمريكا در قرن نوزدهم مى زيست
و از معاصران امرسن بود.
معروف است كه وقتى امرسن
نخستين بار كتاب خوشه هاى علف به دست گرفته بود و مى خواند
قدم به قدم آب بر چشمان خود مى زد
كه مبادا در خواب باشد
و اين اشعار را به خواب مى بيند
چنين بود كه وقتى والت ويتمان درگذشت
در مراسم تشييع او آيات قرآن تلاوت مى كردند
و سرودهايى از انجيل و گيتا به آواز مى خواندند.
برگرفته از كتاب "گنجينه آشنا "
به قلم حسين الهى قمشه اى
ای خداوند هستی
ای تقارن نامتناهی
ای که در من شوق و شهوتی جان گزای نهادی
که همه غصه های من از آنجا سرچشمه می گیرد
چشم های شاعر، در جنونی لطیف و متعالی، در چشمخانه می گردد
و از آسمان تا زمین و از زمین تا آسمان، بلندای هستی را می نگرد؛
و در کارخانۀ خیال، هیولای گنگ و ناپیدای هستی را شکل می بخشد
آنگاه قلمش آنچه را که چون هوا نیست می نماید