گزیده ها

«شکوه و افتخار»

شکوه و افتخار موجودی است درخشان ولی سوکمند
که به قدر یک چشم بهم زدن
معنی" استیلا " به خود می گیرد
و بر تخت پادشاهی می نشیند

«اندیشه جاودانگی»

در بحث جاودانگی روح کمتر شاعری مانند مولانا
با تمثیلات گویا و لطیف زمینۀ فکری انسان ها را
برای درک جوهریت جان و بقای ابدی آن فراهم کرده است.
نزد مولانا اصل ذات ما همان روح ماست

«چشمۀ جوشان»

کسانی دیگر نیز نزد شما آمده اند و شما به خاطر وعده هایی که در ایمان از آنها شنیده اید
دولت و ثروت و شکوه و شوکت خود را به آنها هدیه کرده اید. 
من به شما بیش از یک قول نداده ام و شما با من بیش از آنها کریم و بخشنده بوده اید. 
شما تشنگی سوزان ترم را در سودای حیات به من بخشیده اید

«جنون متعالی»

چه بسیار جنون ها که در چشمِ اهل بصیرت عقلِ قدسی آسمانی است
و چه بسیار عقل ها که جنون محض است.
و در این وادی نیز اکثریت است که حکم می راند
اگر با آنان همراه شوی در شمار عاقلان باشی

«سایۀ حقیقت»

سخن سایۀ حقیقت است و فرع حقیقت: چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی. سخن بهانه است، آدمی را آن جزو مناسب جذب می کند نه سخن، بلکه اگر صد هزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون درو از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بیقرار می دارد. در که از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود، آن جنسیت میان ایشان خفیست، در نظر نمی آید.
آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می برد: خیال باغ به باغ می برد، و خیال دکان به دکان. اما درین خیالات تزویر پنهان است. نمی بینی که فلان جایگاه می روی، پشیمان می شوی و می گویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود. پس، این خیالات بر مثال چادرند، و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان بر خیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند. هر حقیقت که تورا جذب می کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تورا جذب کرد:
يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِر. 
 چه جای این است که می گوییم؟ در حقیقت کشنده یکی است، اما متعدد می نماید. نمی بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟ می گوید: تُتْماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم، این اعداد می نماید و به گفت می آورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است، و آن یکی است. نمی بینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید هیچ از اینها نمی باید؟ پس، معلوم شد که ده وصد نبود، بلکه یک بود.

برگرفته از کتاب " گزیدۀ فیه مافیه "

«باد وچنگ»

تو باد
من چنگ
ای باد، این سیمهای خفته را بنواز تا به طنین امواج خویش
قلب مرده ام را از نو زنده کنند.

«پرنده ای در قفس»

اگر آواز خواندن مى توانست
ميله هاى قفس را بشكند
پرنده آزاد مى شد
تا در هواى عطرآگين