بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق،
که یکی از ملوک عرب که به بیانصافی منسوب بود
اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی بنده این خاک درند
در ادبیات گاه از خودبینی و خودپرستی به عقل و هوشیاری تعبیر میکنند که از آن باید به جنون و مستی پناه برد:
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخِ مذهب ما عاقلی گنه دانست
حافظ
این که عشق همه چیز است
همه آن چیزی است که
از عشق می دانیم
و همین ما را بسنده است:
ای خنیاگر خوب روی دریایی
ای آهنگ پرنیانی، ای سایرِن آسمانی
من هیچ چارهای نمیشناسم
و هیچ راهی نمیدانم
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
مِی به میخانه به جوش آمد و میباید خواست
نوبتِ زهدفروشانِ گرانجان بگذشت
وقتِ شادیّ و طرب کردنِ رندان برخاست
نقل است که (ابو سعید ابوالخیر)
پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنان که سرایی ساخته بود و جملهٔ دیوار آن را صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته. شیخ طفل بود. گفت: "یا بابا از برای من خانه ای باز گیر".
ابوسعید همهٔ آن خانه را اللّٰه بنوشت.
پدرش گفت: "این چرا نویسی؟".
خداوند برای خلق شگفتیهایش
در راههای رمز آلود و راز آمیز سیر میکند.
او پاهایش را
در میانه اقیانوس استوار میکند