درد است که آدمی را راهبر است
در هر کاری که هست،
تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار
در درون او نخیزد، او قصد آن کار نکند
آن کس که موسیقیِ خوشآهنگ را
بهجای صداهای ناهنجار میجوید،
و شادی و خورسندی را بهجای
لذتها و عشرتهای موهوم میپسندد،
در طلب زن دائمأ تو هر دو دست
چون طلب در راهْ نيكو رهبر است
اين طلب همچون خروسى در صياح
مى زند نعره كه مى آيد صباح
در سرشت آدمی همۀ علمها
در اصل سرشتهاند
که روح او مغیبات را بنماید،
چنانکه آب صافی آنچه در تحت اوست
صحنه نمایش، غاری است نیمه تاریک
با حفرههای آتش در میان.
سه جادوگر اهریمنیِ مکبث وارد میشوند:
جادوگر اول: گربه داغدار سه بار آواز کرد
با نزدیک شدن آن طوفان،
میبینی که هنرها یک یک
از صحنه خارج میشوند.
و اهریمن شب تمامی فضا را
خوشا آنان که سودای ته دیرند
که سر پیوسته در پای ته دیرند
به دل دیرُم تمنّای کسانی
که اندر دل تمنّای ته دیرند