بر عهده من نیست که در مسابقه برنده شوم
اما بر من است که راست و درست باشم
بر عهده من نیست که حتماً در کار خود موفق شوم
اما بر عهده من است که به آنچه از نور الهی در دست دارم وفادار مانم.
گریه و زاری و شکوه و شکایت عاشقان را نباید به جدّ گرفت که آن به حقیقت گاه بهانۀ گفتگو و راز و نیاز با معشوق است و گاه به تعبیر مولانا حجابی است بر وجد و شادی درون تا حسودان و منکران آن احوال خوش را در نیابند و بدین تعویذ از چشم زخم ایشان در امان باشند و گاه تعلیم است سالکان طریقت را که با دوست چنین گفتگو باید کرد و بیش از همه برآوردن کام معشوق است که نالۀ عاشقان را خوش دارد:
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
زندگی را بر امید فردا بنا مکن
بلکه حال را دریاب و غنیمت شمار
از آینده وام مگیر
تا دین امروز را ادا کنی
این داستان از بدیع ترین و جذاب ترین قصه های ادب پارسی است که پیش از نظامی کس نگفته است. مفصّل داستان را می توان در متن کتاب هفت پیکر، نسخهٔ وحید دستگردی، خواند و لذت فراوان برد. ما در اینجا فشردهٔ داستان را نقل می کنیم: پادشاهی بود مهمان دوست که خوان نعمتش بر همگان گسترده بود. روزی غریبی بر سفرهٔ او نشست که سراپا در جامهٔ سیاه بود و چون شاه سبب پرسید اشک از دیده باریدن گرفت و گفت که گفتن نتوانم اما افزود که من شهروند شهری در چینم که به شهر مدهوشان معروف است و هرکه آنجا رود عاقبت سیاهپوش شود. این بگفت و اشک ریزان برفت.
شاه چندان کنجکاو شد که بی درنگ برگ سفر ساز کرد و به راه افتاد. آنجا همه را سیاهپوش دید اما هیچ کس راز را با او نگفت و به او فهماندند که راز گفتنی نیست باید شخصاً آن را تجربه کرد. پس او را به ویرانه ای آوردند و در سبدی نشاندند و در سبد بستند که ناگاه سبد به جنبش آمد و به آسمان رفت و پادشاه سر از سبد بیرون کرد پرنده ای شگفت و عظیم دید دست در پای او زد و پرنده او را در بهشتی خرّم فرود آورد پر از ریحان و ضيمران و حوران و پریان و آن حوران را شاهزاده ای بود که خورشید از شرم جمالش روی در دیوار می آورد. کنیزکان از پادشاه پذیرایی کردند اما شاهزاده گفت طمع در وصل من مبند و چندی بدین حوران به عشرت باش تا زمان موعود فرا رسد
اما پادشاه چندان شیفتهٔ آن جمال بود که روزی طاقتش طاق شد و به اصرار خواست که با شاهزاده درآمیزد. هرچه شاهزاده التماس کرد که امشبی را شکیب کن و فردا مرا خواهی داشت به جایی نرسید. شاهزاده گفت پس اکنون که تو را شکیب نمانده است چشم هایت را ببند تا من جامه پیراسته کنم و خبر دهم که چشم بگشایی. پادشاه، از شوق وصال، چشم فروبست و چون فرمان شاهزاده شنید به امید دیدار آن عروس فرخنده چشم بگشود و آه که خود را بار دیگر در سبد دید و از آن رؤیای شگفت هیچ نماند. پس در سبد بگشودند و پادشاه را رها کردند تا راهي دیار خود شود. امّا اینک سِرّ آن سیاهپوشی بر او فاش شده بود و دانست که همهٔ مردمان آن شهر یک بار چنین فرصتی یافته و به ناشکیبایی از دست داده اند.
این داستان به گونه ای سرنوشت همهٔ آدمیان است که چنان بهشتی را از کف داده اند و در فراق آن سیاه پوشیده اند البته این سیاهپوشی حال صاحبدلانی است که خاطرهٔ آن بهشت را فراموش نکرده اند و به گفته سعدی:
چه بسیار نقصانها مقدمه کمالند چنانکه گندم را وقتی در خاک افکنند ممکن است آن را نقصان خود ببیند و گوید من در هوای آزاد در خوشه رقص می کردم ولی اکنون مرا به زیر خاک انداخته اند. پاسخ او این است که این خاک نقطه آغاز معراج توست چنانکه هلال آغاز حرکت به سوی بدر است و قعر چاه برای یوسف، که محاقِ ماهِ جمالِ اوست، آغاز عروج بر تخت پادشاهی مصر است و همچنین گندم در زیر سنگ آسیا خرد می شود اما آن مقدمه نان شدن و سپس جان شدن است و باز آن جان وقتی در شعاعِ انوارِ عشق خود را محو کند باز معراجی تازه برای او دست می دهد و شکوفایی بیشتری می یابد که موجب اعجاب زارعان هستی می گردد و باز آن جان را که، در مستیِ عشق، نیست شده است خداوند وجودی تازه می بخشد و به هشیاری متعالی تری می رساند که آن وصال حضرت حق است.
برگرفته از کتاب " در صحبت مولانا "
به قلم حسین الهی قمشه ای
نقاشی اثر Bartolome' Esteban Murillo
در ادب پارسی شوق طبيعی ما را به کشف حقیقت و درک هنر و مشاهده و انجام خوبی ها، دین عشق نامیده اند که همه با آن به دنیا می آیند و دین های دیگر همه روبنای اجتماعی و فرهنگی همین دین فطری است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
حافظ
برای جستجوی انسانهای آیینه خو
باید چراغ به دست گرفت و گفت
" از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست "
و اگر گفتند " یافت می نشود "