چراغهای قدیمیتان را نفروشید؛
همان چراغهای کهنه و دود گرفته و از رواج افتاده،
که در اتاق زیرشیروانی گذاشته اید؟
یا در دولابچه ای یا صندوقی نهاده اید،
کمتر آیاتی در قرآن بدین درجه از تندی و سنگینی عتاب و خطاب است و عجب است از مردمی که کمترین فرامین الهی را (حتی فرامین توهمی که هیچ سندی بر درستی آن نیست) قدر می نهند و دقت و وسواس به خرج می دهند
تا حکمی دقیقا اجرا شود اما در مسأله تهمت و غیبت و عیب جویی و جاسوسی و خبررسانی و خبرچینی و رباخواری و رشوه گیری که مهر و نشان قهر الهی و آتش جهنم در آیات بسیار بر آن خورده است بی اعتنا هستند.
این گونه رفتار نشان تعصبات جاهلانه است یا بیشتر از آن سند روشنِ ریا و نفاق و هواپرستی است که هر کجا حکمی را موافق هویˈ یابند آن را تضعیف کنند
و در شمار گناهان نیاورند اما برای در حجاب داشتن این نفاق و ریا در پاره ای دیگر از احکام تظاهر به تعهد و تقید می کنند و می پرسند: آیا شنیدن صدای زنگ ساعت جایز است؟ آیا خواندن شعر در مسجد رواست؟ محاسن مرد چه اندازه باشد؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی
چون که یک ها محو شد آنک تویی
کلامی هست تیغ در دست
که سینه جنگاوران زره پوش را می شکافد
آن کلام در گوشه ای کمین می گیرد
و بناگاه هجاهای خاردارش را پرتاب می کند
منتهای ناجوانمردی این است که شخص از سادگی و حسن اعتماد دیگران سوء استفاده کند و حق آنان را ضایع گرداند.
معروف است که واعظی در شهر کوچکی مردم را موعظه می کرد و پیوسته تاکید می نمود که مراقب باشید این روستاییان که با شما معامله می کنند شما را فریب ندهند و کلاهتان را برندارند. روزی یکی از سوداگران شهر گفت این چه سخن است که شما می گویید؟
چگونه این روستاییانِ گیج و گول ما را بفریبند در حالیکه ما صد راه برای گمراه کردن آنان داریم. ما سنگی برای فروش و سنگی برای خرید داریم. ما حساب و کتاب می دانیم و
حساب را به سود خود می خوانیم. آنها کالای خود را وزن ناکرده و قیمت ننهاده به ما می دهند و بر ما اعتماد کامل دارند. آن واعظ گفت منظورم از گول خوردن همین است.
... این عشق مطلق همان خواست نامتناهی است و آن خواست بود که فریاد زد عشق من، عشق من، و از اهتزاز این دو کلمه بود که عوالم بی نهایت شکل گرفت و این صدا بود که همه ذرات آفرینشْ هم گفتند و هم شنیدند و هم می گویند و هم می شنوند، از آنکه همه به صرف هستی عاشقند، و به صرف زیبایی معشوق. پس فریاد می کنند عشق من و از تمامی کائنات می شنوند که: عشق من، عشق من.
این داستان می تواند آغاز قصه آفرینش باشد اما همه داستانهای دیگر که در باب آغاز آفرینش گفته اند وسط داستان است از جمله داستان "بانگ بلند" یا Big Bang از فیزیکدانِ خاموش و سخنگوی انگلیسی نیز نمی تواند آغاز باشد. زیرا همه بی درنگ می پرسند که پیش از آن انفجار مهیب کیهانی عالم چگونه بوده است. چنان که اگر گویند پادشاهی بود که او را سه دختر بود توان پرسید که " آن پادشاه کی پیوند زناشویی بست؟ پدرش که بود؟ و از شاهان کدام سلسله بوده است؟ " اما آن بانگ بلند که در ازل برخاست و تا ابد برجاست و از زمان و مکان و قبل و بعد و پس و پیش و آغاز و انجام فارغ است، اول داستان است، و اگر شاعر گفت ندانم که این دو کلمۀ "عشق من" را شنیدم یا گفتم نشان آن است که هم گفته است و هم شنیده است. این دو کلمه است که هم گفتن و هم شنیدنش آدمی را جان می بخشد و راه زندگی را روشن می کند و همه استعدادهای پنهانی آدمی را به كمال می رساند. باید چنان زیست که این کلمه هر روز بر زبان آید و هر روز به گوش رسد. این دو کلمه جان و جانان است و هیچ دو کلمه ای در جهان از این خوش تر نیست. هرکه را معشوقی نیست عمرش ضایع است و هرکه خود معشوق دیگران نیست فضل و کمالی نیندوخته است:
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
حافظ
اینجا داستان آفرینش است که چگونه عشق از حسن زاده می شود و خود هزاران هزار عالم می آفریند. طرح کلی و مثال ثابت(archetype) این داستان چنین است: